شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول
شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول

قاسم صرافان : قطـــار ِ خطّ لبت راهـــی سمرقند است

قاسم صرافان :

قطـــار ِ خطّ لبت راهـــی سمرقند است

بلیت یک سره‌ از اصفهان بگو چند است؟

عجب گلــــی زده‌ای بـــاز گوشـــه‌ی مـویت

تو ای همیشه برنده ! شماره‌ات چند است؟

بــــه تــــوپ گـرد دلـــم بــاز دست رد نزنی

مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است

همین کـــه می‌زنیَش مثل بید می‌لرزم

کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟

نگاه مست تــو تبلیـغ آب انگور است

لبت نشان تجاری شرکت قند است

بِ ... بِ ... ببین کــــــه زبــانم دوبــاره بند آمد

زی... زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است

نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو

شبیه برف سفیدی کـــه بر دماوند است

دوبـــاره شاعــر «جغرافیَ» ت شدم، آخر

گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست

چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟

چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است

به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند

نگاه تو پــی یک صید آبرومند است

هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت

بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟

نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است

اگر چه مــی‌پرد امــا همیشه پابند است

نسیم، عطر تو را صبــح با خودش آورد

و گفت: روزی عشاق با خداوند است

رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــــــاره دود گرفت

نترس – آه کسی نیست - دود اسفند است

قاسم صرافان

پوریا میررکنی/ مزارساعت 3 ، لحظه های تنهایی

( مزارساعت 3 ، لحظه های تنهایی

بزن  بخـــوان  دوتا آدم  تماشایـــی

صدای تق تق سنگی مدام می آمد

وزیر سقف نفسگیر تق تق پایـــی)

درست مثل توزیباست ، مثل من هم زشت

فرشته  ای ست پر از شهـــوت  هیــولایی

وخسته از همه وقتی به خانه می آیم

لبالب  از  سرطان  زنان  هرجایـــی

نشسته است لب حوض کوچک خانه

و می دود طرف من : سلام ، بابایی!

چقدر بد کــه نباشی کناربالینش

چقدر بد که نخوانی براش لالایی

چقدر بد که بخوابد کنار عکسی سرد

کنــــار ِ خیـــره ترین  مادر ِ مقوّایــــی

( ترانه خواندنشان را گلوله باران کرد

صدای مبهـــم و ناجـور ِ هواپیمایی)

به خانه می روم ، اما کدام خانه ؟ بگو!

که سوخت خانه در آن دادگاه صحرایی

هنوز می شنوم خاطرات آن شب را

فرود بمب میان سه استکان چایـی

فرار من ، و تو ، حتی ز تانکهای خودی

و مرگ  نخل ِ تـــو  با  زلفهای خرمایی

کدام دخترکوچک درانتظار من است؟

که جا گذاشته ازخود فقط دودمپایی

زمانه ریشه ی شب را نمی کند هرگز

و گور سگ پدران  دهات  بالایی

چقدرخوب که این جنگ هرسه مان را کشت

سه  قبر پشت  سر هم  ، چقــدر رؤیـــایی!

 

پوریا میررکنی

حامد عسکری / نشسته در حیاط و ظرف چینـی روی زانــویش

 

نشسته در حیاط و ظرف چینـی روی زانــویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده

صدای  نازک  برخورد  چینـی  با  النگویش

مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

کـــه در باغــی درختــی مهــربان را  آلبالویش

کســوف  ماه  رخ  داده ست  یا  بالا بلای  من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟

اگــر پیــچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

تـو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش

قضاوت می کند تاریـــخ بیـــن خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش

رعیت زاده  بودم  دخترش  را  خان نداد  و  من

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

 

حامد عسکری

غلامعباس سعیدی / شسته بر دلِ آیینۀ تو گردِ ملال

شسته بر دلِ آیینۀ تو گردِ ملال
نصیحتی کنمت مثل آب: آبِ زلال

"نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر"
بکن از آبِ زلال آبگینه مالامال

به هیچ رو مشو اما اگر شدی مسئول
مرنج اگر بکند از تو زیردست سوال

به زعم خویش فقیهی ولی نمی دانی
که نیست درسِ فقیهی بدونِ استشکال

تو از گذشتِ کریمانه هیچ نشنیدی 
که با شنیدن یک هو چنین کنی جنجال

به پشت میز پیاپی خیال می بافی
ردای بخت نیابد رفو از این متقال

به آسمان نتوانی رسید اگر هر دم
کبوتری بپرانی در آسمانِ خیال

پیاده شو که بیندازدت به گودالی
چنین مشو به خرِ لج سوار چون اطفال

بخوان حکایت تاریخیِ دو شمع و علی
که داده اند به دستت کلیدِ بیت المال

دم از علی، به ولای علی، مزن به گزاف
علی مگو که علی گونه نیستت اعمال

هزار پردۀ توجیه پیش چشمِ شماست
ندیده از پس این پرده کس حقیقتِ حال

هزار تبصره و اصل می کنید نخست
سپس خورید و به قانون کنید استدلال

زمامِ فکر تو در دستِ چاپلوسان است
به خود بیا که تو از خود نداری استقلال 

مبند چشمِ خرد را بکن نگاه و ببین
گزینه های دگر را که نیست قحطِ رجال

نه آن خروش نخست و نه این خمودیِ بعد
رسیده و نرسانیده مردِ زود انزال

اگرچه تازه به دولت رسیده ای بشنو
متاز تند که این دولتی است رو به زوال

بیاب فرصت و بیرون شدی بجو امّا
مکوب بر در و دیوار این قفس پر و بال

مکوب بر در و دیوار این قفس خود را
که عنقریب بیفتی کفِ قفس بیحال

به فکرِ سست نگردد درست مبنایی
بنای خانه نگردد تمام با پوشال

جهان ماست محلِّ گذر تو ساده دلی
که در محلِّ گذر بسته ای امید محال

اگر قضا بگشاید کمین به روی زمین
اگر اجل بکند باز از آسمان چنگال_

برای ما نگذارد به وقتِ تنگ درنگ
برای ما نگذارد به هیچ حال مجال

در این زمانۀ ناحق خوشا به حال کسی
که حق هیچ کسی را نمی کند پامال

غلامعباس سعیدی

رسول کامرانی : هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور

رسول کامرانی :
هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور
 
بانـــــــــــــو، شبیه خودت؛ ساده - پر غرور

من خواب دیده ام که شبی با ستاره ها
 
از کوچـــــــه های شهر دلم میکنی عبور

یا خواب من مثال معجزه تعبیر میشود
 
یا اینکه آرزوی تو را میبرم به گــــــــــور

بی تو، خراب، گنگ، زمینگیر میشوم
 
 
مانند شعرهای خودم؛ شکل بوف کور

کِی میشود میان کوچه... نه، صبر کن، نیا
 
میترسم از حسادت این چشـم های شور

تقدیر من طلسم تو بود و عذاب و شعر
 
از چشــــم های شرجیت اما بلا یه دور

پروانه بهزادی : چقدر خسته ام از کارهای اجبــاری

پروانه بهزادی :

چقدر خسته ام از کارهای اجبــاری 
 
چقدر خسته ام از روزهای تــکراری
 
بیا به مدت یک ماه، پُخت و پَز نکنیم!
 
چقدر روزه بگیرم به شوق افطاری؟
 
چقدر ناله ی الغوث بودنت عشق است 
 
تویی عبادتِ شیرین خواب و بیداری!
 
بدون گوشی و لپ تاپ در کنارم باش
 
و بی خیال پروژه وَ حقِ همکاری!
 
و من به مدت یک ماه می شوم شیرین
 
برای دیدن فرهاد و شوق حَفاری
 
شعاع بودن من را بگیر و رسمم کن
 
مرا، جناب مهندس! به رقص پرگاری
 
بخوان "الهه ی ناز" و "تو ای پری..." با من
 
من از ترانه، تو از اشتیـاق سـرشاری
 
 دوباره آتش عشقی که می کشد شعله
 
دوباره خطبه ی عقدی که می شود جاری
 
و من عروس عجولی که دفعـه ی اول
 
بدون چیدن گل، داد می زنم آر.......ی!

علیرضا سپاهی لائین / اگر چه مردن گلها پُر است از بوها

شاعر : علیرضا سپاهی لائین

اگر چه مردن گلها پُر است از بوها
ولی نیامده هرگز به روی پُرروها


به هر طرف که بچرخند راهشان باز است
حقیقتاً چه بلند است بخت گردوها


نگو کج است در این کوچه‌ها کلاه فلان
که راست نیست در این روستا ترازوها


عجب تحمل نابی که هیچ‌گاه اینجا
«چرا» نمی‌شنویم از زبان ترسوها


چه خاک پرهنری، آی مرز پرگهرم
تو را مگر بسپارم به دست جاروها!


به من بگو که به لب‌تشنگان چه خواهد داد
خیال آب زلالی که نیست در جوها


خدای من، چقدر می‌شود تحمل کرد
که بشکند دل عاشق به زور بازوها؟


پلنگ زخمی پیرم به سادگی پرسید:
ندیده آهوی ما را کسی در این سوها؟


صدای خرس جوانی به طعنه پاسخ داد:
فقط بچسب به زنبورها و کندوها


کمان کشیده چه می‌خواهی ای کمند به دوش
شکارچی که تویی، خوش به حال آهوها.....؟!