من را ببخش مرد غزل هـــــای ناتمام
من را ببخش بابت احساس خسته ام
من را ببخش بابت این فکرهــــای خام
این حرف ها درون دلم درد می کشید
این حرف هــــا وجــــود مــرا داد التیام
گفتی کلافه می شوی از این حضورمحض!
گفتی عذاب می کشی از دست من مدام
گفتی نگاه هــــرزه ی من با تو جـور نیست
گفتی که پاک هستی و این فعل ها حرام!
گفتی و باز گفتی و هی اشک پشت اشک
مابین پلک هــــــای تـــــرم، کــــرد ازدحــام
می خواستــــم فقط بنویسم چرا؟چرا؟
می خواستم بگیرم از این شعر انتقام
اما دلم شکسته تر از این بهانه هاست
خو کرده ام به عادت دنیــــــای بی مرام
من با زبان تلخ تو بیگانه نیستــم
من با هزار درد غم انگیز، آشنام!
شاید غزل هوای دلــــم را عوض کند
شاید رها شوم کمی از این ملودرام
این بیت ها همیشه مرا فاش می کنند
این بیت ها روایت تلخی ست هر کدام...
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن
لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست
بعد از من و جان کندن من نوبت توست
لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم
لیلی مپسند این همه نابود شوم
لیلی بنشین، سینه و سر آوردم
مجنونم و خونابِ جگر آوردم
اوضاع خراب است،مراعات کنید.
ته مانده ی آب است،مراعات کنید
از خاطره ها شکر گذارم، بروید
مالِ خودتان دار و ندارم، بروید
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند.
مردم چه بلاها به سرم آوردند
من از به جهان آمدنم دلگیرم.
آماده کنید جوخه را، می میرم
در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز.
مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
یک مرد که از چشم تو افتاد شکست.
مرد است ولی خانه ات آباد، شکست
در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود
لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود
بر مسندِ آوار اگر جغد منم.
باید که در این فاجعه پرپر بزنم
اما اگر این جغد به جایی برسد.
دیوانه اگر به کدخدایی برسد
ته مانده ی یک مرد اگر برگردد.
صادق،سگ ولگرد اگر برگردد
معشوق اگر زهر مهیا بکند.
داوود نباشد که دری وا بکند
این خاطره ی پیر به هم می ریزد
آرامش تصویر به هم می ریزد
ای روح مرا تا به کجا می بری ام
دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام
می سوزم و می میرم و جان می گیرم.
با این همه هر بار زبان می گیرم
در خانه ی من پنجره ها می میرند.
بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند
این پنجره تصویر خیالی دارد
در خانه ی من مرگ توالی دارد
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست.
آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام.
آتش به دهانِ خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند.
دستانِ دعا بدتر از اینم نکند
من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام.
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
هر بار مرا می نگری می میرم.
از کوچه ی ما می گذری، می میرم
سوسو بزنی، شهر چراغان شده است.
چرخی بزنی،آینه بندان شده است
لب باز کنی،آتشی افروخته ای.
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی.
گاهی سَرکی به آسمانم بزنی
من را به گناهِ بی گناهی کشتی.
بانوی شکار، اشتباهی کشتی
بانوی شکار،دست کم می گیری.
من جان دهم آهسته تو هم می میری
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند.
جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز.
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم.
با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم
ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن.
ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما.
ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است.
لعنت به تنی که در کنار تنش است
دست از شب و روز گریه بردار گلم.
با پای خودم می روم این بار گلم
علیرضا آذر
پروانه بهزادی :
محمد قهرمان :
عزم رفتن داری و من ناگزیر از ماندنم
ای مسافر! بازوان را حلقه کن برگردنم
سربنه برسینة من ساعتی از روی لطف
تا بماند هفتهها بوی تو در پیراهنم
عاشقی نازکدلم، کم ظرف مانند حباب
دم مزن با من به تندی، زان که در دم بشکنم
میشماری نالهام را همچو نی، بادِ هوا
خم به ابرویت نیاید، بشنویگر شیونم
از منِ افتاده گر آگه نباشی، دور نیست
بیصدا چون سایه باشد، بر زمین افتادنم
گر شدی دلبستة من، یا منم پابندِ تو
فرقها باشد میان ما، توجانی، من تنم
پلکهایم شب نمیآیند دور از تو به هم
گر مژه برهم زنم، در دیده ریزد سوزنم
آتش عشقت نمیدانی چه با من میکند
برقِ عالمسوز را سردادهای در خرمنم
آه ای هجران تو بیرحم چون آوار و سیل!
من نه سنگِ خارهام آخر، نه کوه آهنم
نیستی آگه ز رسم دوستی، بشنو که من
آنچنانت دوست میدارم که با خود دشمنم!
خار در پیراهنم، چون با توام، برگِ گل است
برگِ گل، چون بیتوام، خار است در پیراهنم