بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغ ها را
که در زلالش
سحر بجوید
ز بی کران ها
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران
ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران
شفیعی_کدکنی
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
"محمدرضا شفیعی کدکنی"
محمد رضا شفیعی کدکنی :
اگر عشق نمی بود...
علف های بهاری
در آن سرد سحرگاه
سر از خاک نمی زد...
اگر عشق نمی بود...
ز سنگ سیه آن چشمهی جوشان
گریبان زمین را به جنون چاک نمی زد
اگر عشق نمی بود...
بر آن شاخهی انجیر تکافتاده، چکاوک
چنین پردهی عشاق ، طربناک نمی زد
اگر عشق نمی بود..
اگر عشق نمی بود..
شفیعی کدکنی
رضا شفیعی کدکنی :
بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،سوگوارانِ تو امروز خموشند همه
که دهانهای وقاحت به خروشند همه
آه از این قومِ ریایی که درین شهرِ دو روی
روزها شحنه و شب باده فروشند همه
«محمد رضا شفیعی کدکنی»
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال توچو مهتاب شبانگاه
گردامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه ایم وچون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مزه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که در این باغ
چون غنچه پاییزشکفتن نتوانم
ای چشم سخنگو تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
شفیعی کدکنی (م . سرشک)