شاعران پارسی گو نیز در جشن بهاران ومیلاد زمین بسیار مسرور می شدند، و بیشتر شاعران بهاریه های بس زیبا دارند، که نشان از شکفتن شکوفه ها و پر آب شدن جوبیار ها و نشان از ذوب شدن غم ، اندوه ، کینه ،نقاق ، وآمدن نشاط ، سرزندگی شادابی ،طراوت وسلامت حکایت دارد، در این هنگام بهار به دیدار شعر شاعران می رویم، ومیلاد شعر میلاد بهار میلاد انسانیت را جشن می گیریم،
عید نوروز

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد...

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد
غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد...

باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند
سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد....

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد
(مولانا)

 

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
(فریدون مشیری)

 

طوفان گل و جوش بهار است ببینید
اکنون که جهان برسرکار است ببینید

این آینه هایی که نظر خیره نمایند
در دست کدام آینه دار است ببینید
(صائب تبریزی)

 

بهار آمد و شمشاد ها جوان شده اند
پرنده های مهاجر ترانه خوان شده اند

دوباره پنجره ها بال عشق وا کردن
دوباره آینه ها با تو مهربان شده اند

شکوفه های معطر دوباره میخندند
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد

نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد

خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
صفا آمد، صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد

 

شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان

طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بی صداع آمد

وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد
(مولانا)

 

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
(حافظ)

 

نو بهار آمد و گل سرزده، چون عارض یار
ای گل تازه، مبارک به تو این تازه بهار

با نگاری چو گل تازه، روان شو به چمن
که چمن شد ز گل تازه، چو رخسار نگار

لاله وش باده به گلزار بزن با دلبر
کز گل و لاله بود چون رخ دلبر گلزار

زلف سنبل، شده از باد بهاری درهم
چشم نرگس، شده از خواب زمستان بیدار
( رهی معیری)

 

خــــوان ای بلــبل خوش خوان که باز از نو بهار آمد
نسیـــــم رفته زین گلشــــــن به رخش گــــل سوار آمد

گذشت آن حسرت پائــــــــــیز ، بهار آمد فرحت انگیز
زغـــــــم شد ساغــــــرم لبریز، بهار خـــوشگوار آمد

بخــــــوان مرغ هـــــزارآوا ، کنون آهنـــــگ دلشادی
که رنگین شد چمن از گل ، درخــت اکنون به بار آمد

بهر سو جلوهً رنگ است ، سرور عشق و آهنگ است
طبیــــــعت مست اورنگ است ، بهاران هم خمار آمد

بهاران جلوه ها دارد ، مگر سیر و صـــــــــــفا دارد؟
چه رازی در قـــــــفا دارد ، که باز از نو چو پار آمد

زدشـــــت و دامـــــن صحرا ، زشــــــور و نالهً دری
به گــــــوش آید همـــــین آوا ، بهـــــــار آمد بهار آمد

عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برگیر و دهل می‌زن کان ماه پدید آمد

عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون
کان معتمد سدره از عرش مجید آمد

عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد

صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
کان خوبی و زیبایی بی‌مثل و ندید آمد

زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد

عید آمد و ما بی‌او عیدیم بیا تا ما
بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد

زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد
زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد

برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
(مولانا)

 

بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است
بر طرف چمن روی دل افروز خوش است

از دی که گذشت هر چه بگویی خوش نیست
خوش باش ومگو ز دی که امروزخوش است
(خیام)

 

این بوی بهاراست که از صحن چمن خاست
یا نکهت مشک است کز آهوی ختن خاست

انفاس بهشت است که آید به مشامم
یا بوی اویس است که از سوی قرن خاست

این سرو کدام است که در باغ روان شد
وین مرغ چه نام است که از طرف چمن خاست

بشنو سخنی راست که امروز در آفاق
هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست

سودای دل سوخته لاله سیراب
در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست

تا چین سر زلف بتان شد وطن دل
عزم سفرش از گذر حب وطن خاست

آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من
گویی ز پی صید دل خسته من خاست

هر چند که در شهر دل تنگ فراخ است
دل تنگی ام از دوری آن تنگ دهن خاست

عهدی است که آشفتگی خاطر خواجو
از زلف سراسیمه آن عهدشکن خاست
(خواجوی کرمانی)