شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول
شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول

بر "وصالش" تا ابد مشتاق دیدارم


ذهن را درگیر با عشقی "خیالی" کرد و رفت

جمله های واضح دل را سوالی کرد و رفت


من در این زندان تن حس رهایی داشتم
فرصت آزادیم را او "محالی" کرد و رفت


چون رمیدنهای آهو ، ناز کردنهای او
دشت چشمان مرا حالی به حالی کرد و رفت


کهنه ای بودم برای اشکهای این و آن
هرکسی ما را به نوعی دستمالی کرد و رفت !


ابر هم در بارشش قصد فداکاری نداشت
عقده در دل داشت ، روی خاک خالی کرد و رفت


آرزویم با تو بودن بود ، کوشیدم ، ولی
واقعیت را به من تقدیر حالی کرد و رفت


بر "وصالش" تا ابد مشتاق دیدارم ، که او ...
نمره ی شوق مرا سنجید ، عالی کرد و رفت


محمد علی رستمی



در دیاری که پُر از همهمه ی تنهایی است

رفته ام لیک دلم پیش تو جا مانده هنوز

من کجا مانده ام و دل به کجا مانده هنوز

 

بُعد این فاصله ها درد مرا می فهمد

خاطراتم همگی یاد ترا مانده هنوز

 

اگر از دست قَدر من برهانم دل خویش

پیش رویم خطر دام قضا مانده هنوز

 

در دیاری که پُر از همهمه ی تنهایی است

بعد تو کار دل من به خدا مانده هنوز

 

باد پیچید اثرت رفت زمان بی تو گذشت

راه هموار شد و پیچ به جا مانده هنوز

 

گفتنی ها همه اش مال شما بود که من

خوب قانع نشدم چون و چرا مانده هنوز

 

بر «وصال» تو مرا فرصت اگر یار شود

می توان گفت که سهمم ز دعا مانده هنوز

وصال میانه ای

وصال میانه ای / برون نمی رود از دل خیال خام وصالت

برون نمی رود از دل خیال خام وصالت

اگر چه رفته وصالت ولی خوشم به خیالت

 

شبیه معجزه هستی پر از سوال و معما

هنوز مانده به ذهنم جواب خیل سوالت

 

به پشت شهر تو مانده نزاع ماهی و دریا

درون شهر تو یک کس نمی رسد به کمالت

 

شبی که با تو نشستم شروع زندگی ام شد

شروع تازه ی شعرم ، سرودن از خط و خالت

 

ببین که منتظرم باز دوباره مست تو باشم

عزیز بتکده باشی نگاه من به جمالت

 

اگر چه چیده ای از باغ ما فراوان سیب

بگو ز باغ تو چینم کمی ز سیب حلالت

 

وصال شهر تو باشم کنار خلوت باران

دوباره دل بسپارم به سایه های خیالت

 

محمد علی رستمی / وصال میانه ای


محمد علی رستمی : باز امشب در دلم باران گرفت

 محمد علی رستمی :

باز امشب  در  دلم  باران  گرفت

لحظه ها از زندگی  سامان گرفت


در  دلم جستم ترا پیدا کنم

نام خوبت دولت و خواهان گرفت


پای  گُل   آمد   بپای   سعی   دل

لاله را  دشت دلم  نالان   گرفت


آتشی  در  خرمن  دل تا   وزید

شعله ها با لا شد و طوفان گرفت


تا  مرا  بُردی بجای   بی نشان

شور بختی  گُم شد و پایان گرفت


ابر رحمت  در  ســرای  دل تپید

سایه ای از روشنـی ها جان گرفت


آسمان  امشـب تو هم با من بمان

چون "وصال " از آب دل باران گرفت

وصال میانه ای


محمد علی رستمی (وصال) / دیشب نبودی من هراسان گریه کردم

دیشب نبودی من هراسان گریه کردم

امشب کنارت سهل و آسان گریه کردم

 

خندیدی امّا در دلت آشفتگی بود

محو نگاهت وه چه نالان گریه کردم

 

نوری طلعلع می زد از رویای پنهان

من هم برای قهر دوران گریه کردم

 

گفتی زمستانی شدی در فصل گرما

فرصت شد و بر این و بر آن گریه کردم

 

ابری رسید امّا کمی باران نیاورد

آتش گرفتم جای باران گریه کردم

 

گفتی زمانش می رسد بگذار و بگذر

بستم دو چشمم را چو طفلان گریه کردم

 

کشتار و قتل و غارت دنیا به ما چه ؟!

اینجا به فکر پوچ انسان گریه کردم

 

اندوه بی پایان تمام ای کاش می شد

می گفتم از شوقت خرامان گریه کردم

 

شوق « وصالت » شهر را در می نوردید

تا کس نگوید من هراسان گریه کردم

 

از : محمد علی رستمی (وصال)

 

پی نوشت :

وزن شعر

  « مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن »
مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

محمد علی رستمی (وصال) /که "عشق آسان" شد و آسان نیامد

سلامم ماند  از یاران نیامد

دلم دریا شد و طوفان نیامد

 

چرا گیتی چنین زایید ما را

که "عشق آسان" شد و آسان نیامد

 

 

من و نی از "نیستان" دور ماندیم

نیستان دود شد باران نیامد

 

ز اول مشت من وا شد برایت

نوشتم «آب ، بابا » ... نان نیامد

 

به سختی کرد عادت درد هستی

طبیب آمد ولی درمان نیامد

 

دمادم بی سبب فریاد کردم

که گرگ آمد ولی چوپان نیامد

 

درون کوره راهی تا دم صبح

 فقط دیو آمد و انسان نیامد

 

قطار برزخی فریاد سر داد

خطر آمد ، چرا دهقان نیامد

 

محمد علی رستمی

محمد علی رستمی (وصال) / در سرای زندگانی جنگ قدرت تا به کی

در سرای زندگانی جنگ قدرت تا به کی

این همه تعجیل کردن بهر ذلت تا به کی

 

با محبت دشمنی نابود و خنثی می شود

زندگانی بهر صلح است جنگ و نفرت تا به کی

 

ما که از اول همه اولاد آدم بوده ایم

بعد با شمشیر و ترکش مرگ عزت تا به کی

 

جنگ از آغاز خلقت یکه تازی کرده است

این همه فکر جدایی رو به سرعت تا به کی

 

می توان در اوج قدرت یک کمی آرام شد

تا به خود آییی که دیگر هتک حرمت تا به کی

 

زشت باشد هر که را در دل عداوت پرورد

مهربانی خوشتر است آزار و محنت تا به کی

 

عشق را فریاد کن تا گوش هستی بشنود

زندگی معنا پذیرد روز حسرت تا به کی

 

آسمانی می شوی با مهربانی خو کنی

بیش از نامهربان در جنگ سبقت تا به کی

 

ای وصال این شعر هم این گونه می گردد تمام

رشته ها را پنبه کردن فوت فرصت تا به کی

 

وصال میانه ای