قاسم صرافان :
قطـــار ِ خطّ لبت راهـــی سمرقند است
بلیت یک سره از اصفهان بگو چند است؟
عجب گلــــی زدهای بـــاز گوشـــهی مـویت
تو ای همیشه برنده ! شمارهات چند است؟
بــــه تــــوپ گـرد دلـــم بــاز دست رد نزنی
مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است
همین کـــه میزنیَش مثل بید میلرزم
کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟
نگاه مست تــو تبلیـغ آب انگور است
لبت نشان تجاری شرکت قند است
بِ ... بِ ... ببین کــــــه زبــانم دوبــاره بند آمد
زی... زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است
نشسته نرمیِ شالی به روی شانهی تو
شبیه برف سفیدی کـــه بر دماوند است
دوبـــاره شاعــر «جغرافیَ» ت شدم، آخر
گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست
چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟
چنین که عطر تو در کوچهها پراکنده است
به چشمهای تو فرهادها نمیآیند
نگاه تو پــی یک صید آبرومند است
هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت
بِکُش! حلال! مگر خونبهای ما چند است؟
نگاه خستهی عاشق کبوتر جَلدی است
اگر چه مــیپرد امــا همیشه پابند است
نسیم، عطر تو را صبــح با خودش آورد
و گفت: روزی عشاق با خداوند است
رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــــــاره دود گرفت
نترس – آه کسی نیست - دود اسفند است
قاسم صرافان
من را ببخش مرد غزل هـــــای ناتمام
من را ببخش بابت احساس خسته ام
من را ببخش بابت این فکرهــــای خام
این حرف ها درون دلم درد می کشید
این حرف هــــا وجــــود مــرا داد التیام
گفتی کلافه می شوی از این حضورمحض!
گفتی عذاب می کشی از دست من مدام
گفتی نگاه هــــرزه ی من با تو جـور نیست
گفتی که پاک هستی و این فعل ها حرام!
گفتی و باز گفتی و هی اشک پشت اشک
مابین پلک هــــــای تـــــرم، کــــرد ازدحــام
می خواستــــم فقط بنویسم چرا؟چرا؟
می خواستم بگیرم از این شعر انتقام
اما دلم شکسته تر از این بهانه هاست
خو کرده ام به عادت دنیــــــای بی مرام
من با زبان تلخ تو بیگانه نیستــم
من با هزار درد غم انگیز، آشنام!
شاید غزل هوای دلــــم را عوض کند
شاید رها شوم کمی از این ملودرام
این بیت ها همیشه مرا فاش می کنند
این بیت ها روایت تلخی ست هر کدام...
هوشنگ ابتهاج :
شکسته وارم و دارم دلی درست هنوز
وفا نگر که دلم پای بست توست هنوز
به هیچ جام دگر نیست حاجتِ ای ساقی
که مستِ مستم از آن جرعه ی نخست هنوز
چنین نشسته به خاکم مبین که در طلبت
سمندِ همت ما چابک است و چست هنوز
به آبِ عشق توان شست پاک دست از جان
چه عاشق است که دست از جهان نشست هنوز
ز کار دیده و دل سایه بر مدار امید
گلی اگرچه ازین اشک و خون نرست هنوز
#هوشنگ_ابتهاج( #ه_ا_سایه)
تا خیال دلکشت گل ریخت در آغوش چشم
صد بهارم نقش زد بر پرده یِ گل پوش چشم
مردم بیگانه را یارای دیدار تو نیست
خفته ای چون روشنایی گرچه در آغوش چشم
وقت آن آمد که ساغر پُر کنیم از خون دل
کز می لعلت تهی شد جام حسرت نوش چشم
چشم و دل، نادیده، بر آن جسم پنهان عاشق اند
آفرین بر بینش دل، آفرین بر هوش چشم
آتش رخساره روشن کن شبی، ای برق عشق
تا چراغی بر کُنم در خانه یِ خاموش چشم
مژده یِ دیدار می آرند؟ یا پیغام دوست
اشک شوق امشب چه می گوید نهان در گوش چشم
می رسد هر صبح بانگ دلنوازت، ناز گوش
می کشم هر شب شراب چشم مستت، نوش چشم
در غبار راه او، ای سایه بینا شو، که من
منت صد توتیا دارم ازو بر دوش چشم
#هوشنگ_ابتهاج
سیمین بهبهانی :
زلف پر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم؟
بوسه بر چینش زنم با گونه ها نازش کنم
غنچه ی صبرم شکوفا میشود اما چه دیر
کو سر انگشت شتابی تا ز هم بازش کنم؟
قصّه ی رسواییم چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب آبستن رازش کنم؟
پرده ی شرمی برخسار سکوت افکنده ام
برفکن این پرده را تا قصّه پردازش کنم
خفته دارد دل بهر تاری نوایی ناشناس
زخمه ی غم گر زنی سازی نوا سازش کنم
چون غباری نرم دل دارد غمی غمخوار کو؟
کاشنای این سبکخیز سبکتازش کنم
من سر انگشت طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زلف پر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم؟
سیمین بهبهانی
سیمین بهبهانی : شب چون به چشم اهل جهان خواب می دود
میل تو گرم، در دل بی تاب می دود
در پرده ی نهان ِ دلم جای می کنی
گویی به چشم خسته تنی خواب می دود
می بوسمت به شوق و برون می شوم ز خویش
چون شبنمی که بر گل شاداب می دود
می لغزد آن نگاه شتابان به چهره ام
چون بوسه ی نسیم که بر آب می دود
وز آن نگاه، مستی عشق تو در تنم
آن گونه می دود که می ناب می دود
بر دامنم ز مهر بنهْ سر، که عیب نیست
خورشید هم به دامن مرداب می دود
وزگفتگوی خلق مخور غم، که گاهگاه
ابر سیه به چهره ی مهتاب می دود.
هوشنگ ابتهاج، در مثنویِ شریفی فرموده اند:
" چشمه ای در کوه می جوشد، منم! "
اینجا شعری ناب که توسط حسین جنتی سروده شده است :
بیشه ای سوخته در قلبِ کویری ست، منم!
وندر آن بیشه ی آتش زده شیری ست، منم!
ای فلک! خیره به روئین تنی ات چشم مدوز،
راست در ترکشِ رستم پَرِ تیری ست منم!
تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست،
هرکجا در همه آفاق اسیری ست منم!
زندگی سنگ عظیمی ست، ولی می شکند
که روان زیرِ پِی اش جوی حقیری ست، منم!
در پِی آبِ حیاتی؟ به خرابات برو
- خسته از عُمر - در آن زاویه پیری ست، منم!
گرچه دور است ولی زود عیان خواهد شد
آنچه کوه است در آن دامنه، دیری ست منم!