شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول
شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول

حسین منزوی / زان چشم سیه گوشه‌ی چشمی دگرم کن

زان چشم سیه گوشه‌ی چشمی دگرم کن
بیخودتر از اینم کن و از خود به درم کن

یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعه‌ی دیگر بچشان، مست‌ترم کن

شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن

دارم سر پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن

عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن

صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن

افیون زده‌ی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه‌ای از آن لب شیرین شکرم کن

پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن

شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه‌ی تو، مختصرم کن

حسین_منزوی

حسین منزوی : خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی

حسین منزوی :

خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی
وقتی شکایت از تو ندارد نهایتی

من از کدام بند حکایت کنم چو نی ؟
وقتی تو بند بند کتاب شکایتی

گم تر شود قدم به قدم ، راه مقصدم
ای کوکب امید ! خدا را ، هدایتی

می سوزد از تموز زمان عشق ، بر سرش
نگشایی ار تو سایه ی چتر حمایتی

ای چشمت از طلوع سحر ، استعاره ای
و ابرویت از کمان افق ها ، کنایتی

از حسن تو ، بهار طرب زا ، نشانه ای
وز عشق من ، خزان غم انگیز ، آیتی

« یک قصّه بیش نیست غم عشق و »هر کسی
زین قصه می کند به زبانی ، روایتی

ور خواهی از روایت من با خبر شوی :
برق ستاره یی و شب بی نهایتی .


 حسین_منزوی

فاضل نظری : با لب سُرخت مرا یاد خدا انداختی

با لب سُرخت مرا یاد خدا انداختی

روزگارت خوش که از میخانه مسجد ساختی


روی ماه خویش را در برکه می‌دیدی ولی

سهم ماهی‌های عاشق را چه خوش پرداختی


ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم

بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می‌باختی


من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود

می‌توانستی نتازی بر من اما تاختی


ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست

عشق را شاید ولی هرگز مرا نشناختی!


فاضل نظری

فاضل نظری : مپرس شادى من حاصل از کدام غم است؟

فاضل نظری :
مپرس شادى من حاصل از کدام غم است؟
که پشت پرده ى عالم هزار زیر و بم است


زیان اگر همه ى سود آدم از دنیاست
جدال خلق چرا! برسر زیاد وکم است


اگر به ملک رسیدى جفامکن به کسى
که آنچه کاخ تورا خاک میکند ستم است


خبر نداشتن از حال من بهانه ى توست
بهانه ى همه ظالمان شبیه هم است


کسى بدون تو باور نکرده است مرا
که باتو نسبت من ، چون دروغ باقسم است


توراهواى به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصله ى ماهنوز یک قدم است

فاضل_نظرى

فاضل نظری : بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

فاضل نظری :

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست


همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست


آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست


بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست


باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

غزلیات شب شعر



و اعتراف قشنگ ست اگر چه با تاخیر
پرنده بودم اما پرندهای دلگیر

پرنده بودم اما هوای باغ زمین
از آسمان بلندم کشیده بود به زیر

پرنده بودم اما پرندهای بیپر
پرنده بودم آری ولی علیل و اسیر
*
چقدر منتظرت بودم ای چراغ مراد
که خط گمشدهام را بیاوری به مسیر

و آمدی و مرا زین خرابه پر دادی
به سمت باز افقهای روشن تقدیر
***
میان این من حال و تو ای من پیشین
تفاوتی است اساسی، قبول کن بپذیر

گذشت آنچه میان من و تو بود گذشت
ترا ندیده گرفتم، مرا ندیده بگیر

به راز عشق بزرگی وقوف یافتهام
مرا مجاب نمیکرد عشقهای حقیر

پرندهام اینک یک پرنده آزاد
پرندهام آری یک پرنده ...



عشق جنون مدارا

گر چه از فاصله ماه به من دور تری
ولی انگار همین جا و همین دور و بری

ماه می تابد و انگار تویی می خندی
باد می آید و انگار تویی می گذری

شب و روز تو ـ نگفتی ـ که چه سان می گذرد
می شود روز و شب اینجا که به کندی سپری
*
گر چه آنجا کمی از فصل زمستان باقی ست
و هنوز از یخ و برفاب ولنجک اثری

باز بگذار در و پنجره ها را امشب
باد می آید و می آورد از من خبری

خبری تازه که نه یک خبر سوخته را
باد می آورد از فاصله دور تری

خبر اینقدر قدیمی ست که هر پیر زنی
خبر اینقدر بدیهی ست که هر کور و کری

می تواند که به یاد آورد و بشنودش
تو که خود فاعل و مفعول و نهاد خبری
***




ببند پنجره ها را که شب هوا سردست
نگو که باد پیام تو را نیاوردست
بنا نبود خبر بی گدار گفته شود
خبر نباید از این رهگذار گفته شود
خبر تو را - نه تو آن را - به یاد آوردست
به باد می رود آن را که باد آوردست
***
ببند پنجره ها را برو بگیر بخواب
نخواستی شب دیگر دوباره دیر بخواب

تمام این همه شب را نخفته ای تا صبح
تمام روزنه ها را ببند و سیر بخواب

چگونه نام مرا سر بلند می کردی
شبانه ای هم از این دست سر به زیر بخواب

چقدر چشم به راهی ٫ چقدر بیداری
تو را به پیغمبر - هان - تو را به پیر بخواب
***
بخواب پوپک من دست از خیال بکش
برو به بستر و در ذهن خود دو بال بکش

یکی برای من اینجا که زود تر برسم
یکی برای خود آنجا به شکل دال بکش

به روی شانه من کوزه ای بزرگ بذار
به پای چشم خودت چشمه ای زلال بکش

ورق بزن به غزلهای دفتر حافظ
و روح خسته خود را به سمت فال بکش

« ز گریه مردم چشمم نشسته در خونست
ببین که در طلبت حال...» هوم...حال بکش
***
بخواب حوصله ها وقت خواب تنگ ترند
میان خواب ولی قصه ها قشنگ ترند




قاصدمخصوص
گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم
از همین دور ولی روی تو را می بوسم

گر چه در سبزترین باغ ولی خاموشم
گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم

خلوت ساکت یک جوی حقیرم بی تو
با تو گسترده گی پهنه اقیانوسم

ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه
من چرا این قدر از آمدنت مایوسم؟
***
این غزل حامل پیغام خصوصی من است
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم !

گر چه تکرار نباید بکنم قافیه را
به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم-

بار دیگر می گویم تا یادت نرود
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم

بازگشت
در من بگیر بار دگر ای دم غزل
من بازگشته ام به تو ای عالم غزل

ای عالم عزیز که تقدیر روزگار
چندی گرفت از تو مرا ٬ از غم غزل

حالا دوباره آمده ام با همان جنون
تا محو و گم شوم در پیچ و خم غزل

من باز گشته ام که بگیرم به جدٌ و جهد
از دست شاعران جوان پرچم غزل

هان! رفتم از تو ای من بی ذوق پیش از این
تا بعد از این دوباره شوم محرم غزل

دنیا همه برای تو بگذار بعد از این
او همدم تو باشد و من همدم غزل

بسیارها و بیشترین ها برای تو
من قانعم به قافیه های کم غزل

پیوند خورده است از آغاز بخت من
با تار و پود قالب مستحکم غزل
***
از هر طرف که می نگری رقص شعله است
در من گرفته سرکش و سوزان دم غزل

پانته آ صفای / یسر هر جاده منم ، چشم به راهی که تویی

سر هر جاده منم ، چشم به راهی که تویی


شب و روزم شده چشمان سیاهی که تویی



بنــدبازی وســـط معــــــرکه ام ، وای اگــــر


روی دوشـم بنشیند پر کاهی که تویــی !



زیر پایم پلی از موست ، ولــی زل زده ام


بین چشمان تماشا به نگاهـی که تویــی



کور کرده ست مرا عشــــق و سر راهـم باز


باز کرده ست دهان حلقه ی چاهی که تویی



نیست کم وسوسه ای سیب بهشت ، اما من


دستم آغشتــــه به نارنج گناهی که تویی


از : پانته آ صفایی