حسین منزوی :
خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی
وقتی شکایت از تو ندارد نهایتی
من از کدام بند حکایت کنم چو نی ؟
وقتی تو بند بند کتاب شکایتی
گم تر شود قدم به قدم ، راه مقصدم
ای کوکب امید ! خدا را ، هدایتی
می سوزد از تموز زمان عشق ، بر سرش
نگشایی ار تو سایه ی چتر حمایتی
ای چشمت از طلوع سحر ، استعاره ای
و ابرویت از کمان افق ها ، کنایتی
از حسن تو ، بهار طرب زا ، نشانه ای
وز عشق من ، خزان غم انگیز ، آیتی
« یک قصّه بیش نیست غم عشق و »هر کسی
زین قصه می کند به زبانی ، روایتی
ور خواهی از روایت من با خبر شوی :
برق ستاره یی و شب بی نهایتی .
حسین_منزوی