برون نمی رود از دل خیال خام وصالت
اگر چه رفته وصالت ولی خوشم به خیالت
شبیه معجزه هستی پر از سوال و معما
هنوز مانده به ذهنم جواب خیل سوالت
به پشت شهر تو مانده نزاع ماهی و دریا
درون شهر تو یک کس نمی رسد به کمالت
شبی که با تو نشستم شروع زندگی ام شد
شروع تازه ی شعرم ، سرودن از خط و خالت
ببین که منتظرم باز دوباره مست تو باشم
عزیز بتکده باشی نگاه من به جمالت
اگر چه چیده ای از باغ ما فراوان سیب
بگو ز باغ تو چینم کمی ز سیب حلالت
وصال شهر تو باشم کنار خلوت باران
دوباره دل بسپارم به سایه های خیالت
محمد علی رستمی / وصال میانه ای
رقصِ مست
چو یکتا پیرهن خوابیدگانِ کویِ خاموشان
ز دنیا بیخبر افتادهام در جمعِ مدهوشان
به خود پیچیدهام در گوشهای چون شاخهیِ تاکی
سکوتِ من کنون خوشتر بوَد، یا بانگِ مینوشان
به بزمِ عیشِ خود، اِی دوستان دیگر مَخوانیدم
به هرجا خیمهی غم میزنم، چون خانه بردوشان
چو گیسوی پریشان هم، ندارم چشم اُمیدی
که یِکدم سر نهم بر دوشِ این سیمین بناگوشان
تو اِی مستِ زر و زیور، در این محفل چه میرقصی؟
به جسمت جامه میگرید، بهسانِ عاریت پوشان
ز جامی می به ساقی گفتم اسرارِ دل خونین
سپردم اختیار خویش را در دستِ سِرپوشان
کنار خودنمایان یکدم آسایش نمیبینم
بَرَم حسرت به عزلتگاهِ از خاطر فراموشان
زغوغای نیاز و نازِ خودخواهان دلم خون شد
خوشا آرامش خلوتسرایِ پنبه در گوشان
نه من تنها ذلیلِ دستِ بختِ خویشتن بودم
فراوانند در گیتی از این طومارمَخدوشان
رحیم معینی کرمانشاهی :
سوختم در شوره زار عمر ، چون خودرو گیاهی
ناله ای هم نیست تا سودا کنم با سوز آهی
نیستم افسرده خاطر هیچ از این افتاده پایی
صد هزاران روی دارد چرخ با چرخ کلاهی
ابر رحمت را گو ببارد ، تا بنوشد جرعه آبی
ساقه خشک گیاه تشنه کام بی گناهی
من کیم ؟ جویای عشقی ، از دل نامهربانی
من چه هستم ، هاله محو جمال روی ماهی
من چه ام ؟شمع شب افروزی بکوی بی وفایی
مشعل خود سوزی و تا سر نبرده شامگاهی
من کیم ؟ در سایه غم آرمیده خسته صیدی
بال وپر بسته ، اسیر و بندی بخت سیاهی
جز صفای خاطر محزون ، ندارم خصم جانی
جز محبت در جهان ، هر گز نکردم اشتباهی
مو مکن آشفته آخر بسته جان من بمویی
مگسلان پیوند ، بسته کوه صبر من بکاهی
یا سخن با من بگو ، تا خوش کنم دل را بحرفی
یا نوازش کن دلم را با نگاه گاه گاهی
هیچ می دانی چه هامی دانم از چشم خموشت
رازها خواند دل من ، از سکوت هر نگاهی
داروی دردم تو داری نا امید از در مرانم
ای بقربان تو جان دردمند من الهی
معینی کرمانشاهی
معینی کرمانشاهی :
بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم
همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم
شب وروزم بسوز وساز بی امان طی شد
گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم
خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی
برون آرم سر وحالی به مرغان چمن گویم
مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها
غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم
بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم
نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم
از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم
تو می آیی ببالینم ، ولی آندم که در خاکم
خوش آمد گویمت اما ، در آغوش کفن گویم
در این دنیا تک و تنها شدم من
گیاهی در دل صحرا شدم من
چو مجنونی که از مردم گریزد
شتابان در پی لیلا شدم من
چه بی اثر می خندم
چه بی ثمر می گریم
به ناکامی چرا رسوا شدم من
چرا عاشق چرا شیدا شدم من
من آن دیرآشنا را می شناسم
من آن شیرین ادا را می شناسم
محبت بین ما کار خدا بود
از این جا من خدا را می شناسم
خوشا روزی که این دنیا سرآید
قیامت با قیامِ محشر آید
بگیرم دامن عدل الهی
بپرسم کام عاشق کی برآید
چه بی اثر می خندم
چه بی ثمر می گریم
به ناکامی چرا رسوا شدم من
چرا عاشق چرا شیدا شدم من
به ناکامی چرا رسوا شدم من
چرا عاشق چرا شیدا شدم من
رحیم معینی کرمانشاهی