هوشنگ ابتهاج، در مثنویِ شریفی فرموده اند:
" چشمه ای در کوه می جوشد، منم! "
اینجا شعری ناب که توسط حسین جنتی سروده شده است :
بیشه ای سوخته در قلبِ کویری ست، منم!
وندر آن بیشه ی آتش زده شیری ست، منم!
ای فلک! خیره به روئین تنی ات چشم مدوز،
راست در ترکشِ رستم پَرِ تیری ست منم!
تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست،
هرکجا در همه آفاق اسیری ست منم!
زندگی سنگ عظیمی ست، ولی می شکند
که روان زیرِ پِی اش جوی حقیری ست، منم!
در پِی آبِ حیاتی؟ به خرابات برو
- خسته از عُمر - در آن زاویه پیری ست، منم!
گرچه دور است ولی زود عیان خواهد شد
آنچه کوه است در آن دامنه، دیری ست منم!
می کشتمت! وساطت ایمان اگر نبود
پروای نان و پاس نمکدان اگر نبود
بی شانه ی تو سر به کجا می گذاشتم
ای نارفیق کوه و بیابان اگر نبود
پیراهنم به دادِ منِ تنگدل رسید،
خود سینه می شکافت، گریبان اگر نبود!
در رفته بود این جگر از کوره، بی گمان
همراهِ صبر، همتِ دندان اگر نبود!
از این جهان سفله به یک خیزش بلند،
رد می شدیم، تنگی دامان اگرنبود!
می گفتمت چه دیده ام و چیست در دلم،
این ترسِ خنده آورم از جان اگر نبود!
حسین جنتی :
دوستانت را شمردم، دشمنانت بیشتر!
شاعر از فکرت حذر کن، از زبانت بیشتر!
لقمه ی معنی چنان بردار تا وقت سخن،
از حدود عقل نگشاید ، دهانت بیشتر!
گر نفهمی معنی زنهار یاران ، دور نیست،
پوستت می فهمد این را، استخوانت بیشتر!
سنگ می اندازی و " بازی نه این است" ای رفیق
چون که بار شیشه داری در دکانت بیشتر!
من نمی گویم رهاکن! من نمی گویم نگو!
فکر شعرت باش ، اما فکر نانت بیشتر!
**********
جان نکردی چاشنی، تیرت همینجا اوفتاد!
جز همین حد را نمی داند کمانت بیشتر
حال می باید به پاهایت بیاموزی که نیست،
از گلیم پاره ای طول جهانت بیشتر!!
شعر از : حسین جنتی
خوشا که "عشق " و "وطن" داستانِ ما باشد
که حرفِ مردمِ ما بر زبان ما باشد
به تاخت می روی و پشت سر نمی بینم،
درین مسیر کسی هم عنانِ ما باشد
خدا، خدای من و توست، دل قوی می دار
اگرچه دورِ زمان بر زیانِ ما باشد
غمین مباش که فردا – یقین – فرشته ی شعر
قسم اگر بخورد ، هم به جان ما باشد
طلای غزنه نوشتی به دادِ ما نرسید
سخن طلاست که خود در دهانِ ما باشد
تو عاشقانه بگو همچنان و من زِ وطن
اگر چه آجرِ این خانه نانِ ما باشد!
ستون به سقفِ وطن می زنیم " سیمین گفت "
بگو اگرچه که با استخوانِ ما باشد
تویی که می گذرم یا " منم که می گذری" ؟
تو خود منی! چه تواند میانِ ما باشد؟
خدا کناد که ای دوست، بینِ ما چیزی،
به هم اگر بخورد، استکانِ ما باشد!
حسین جنتی
حسین جنتی :
چتر ها در شرشر دلگیر باران می رود بالا
فکر من آرام از طول خیابان می رود بالا
من تماشا می کنم غمگین و با حسرت خیابان را
یک نفر در جان من مست و غزل خوان می رود بالا
گشته ام میدان به میدان شهر را هر گوشه دردی هست
ارتفاع دردها از پیچ شمیران می رود بالا
خواجه در رویای خود از پای بست خانه می گوید
ناگهان صدها ترک از نقش ایوان می رود بالا
درد من هر چند درد خانه و پوشاک ارزان نیست
با بهای سکه در بازار تهران می رود بالا
گاه شب ها بعد کار سخت و ارزان خواب می بینم
پول خان با چکمه اش از دوش دهقان می رود بالا
جوجه های اعتقادم را کجا پنهان کنم ، وقتی
شک شبیه گربه از دیوار ایمان می رود بالا
فکر من آرام از طول خیابان می رود پایین
یک نفر در جان من اما غزل خوان می رود بالا