شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول
شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول

علیرضا سپاهی لائین / اگر چه مردن گلها پُر است از بوها

شاعر : علیرضا سپاهی لائین

اگر چه مردن گلها پُر است از بوها
ولی نیامده هرگز به روی پُرروها


به هر طرف که بچرخند راهشان باز است
حقیقتاً چه بلند است بخت گردوها


نگو کج است در این کوچه‌ها کلاه فلان
که راست نیست در این روستا ترازوها


عجب تحمل نابی که هیچ‌گاه اینجا
«چرا» نمی‌شنویم از زبان ترسوها


چه خاک پرهنری، آی مرز پرگهرم
تو را مگر بسپارم به دست جاروها!


به من بگو که به لب‌تشنگان چه خواهد داد
خیال آب زلالی که نیست در جوها


خدای من، چقدر می‌شود تحمل کرد
که بشکند دل عاشق به زور بازوها؟


پلنگ زخمی پیرم به سادگی پرسید:
ندیده آهوی ما را کسی در این سوها؟


صدای خرس جوانی به طعنه پاسخ داد:
فقط بچسب به زنبورها و کندوها


کمان کشیده چه می‌خواهی ای کمند به دوش
شکارچی که تویی، خوش به حال آهوها.....؟!

محمد مهدی سیار : خیره ست چشــم خانه به چشمـــــانِ مات من

محمد مهدی سیار :

خیره ست چشــم خانه به چشمـــــانِ مات من
خــــالیست بی صــدا و سکـــــوتت حیاتِ من
 
دل می کَنم به خاطر تــــو از دیـــار خویش
ای خاطرت عزیزتــــــر از خاطــــرات من
 
آیــــات سجده دار خـــــدا چشم های توست
ای سوره ی مغازله ، ای سور و سات من!
 
حق السکــــــوت می طلبند از لبــــان تــــو
چشمــــــان لاابالی و لب های لات مـــــــن
 
شــــاعر شدن بهانه ی تلمیح کهنه ای است
تا حـــافـــظِ تــــو باشم ،  شاخــه نبات من!
 
شکـــــر خدا که دفتر مــــن بی غــزل نماند
شد عشـــــق نیز منکــــری از منکرات من

قربان ولیی : اعجـــــاب آوری ، به تو باید نگاه کرد

قربان ولیی :

اعجـــــاب  آوری ، به تو باید نگاه کرد

از هوش می بری ، به تو باید نگاه کرد

 

                           این چشمها برای تماشای تو کم است

                           با چشمِ دیگری به تـــو باید نگاه کرد

 

پیکرتــــراش های نخستیـــن نوشته اند :

سهل است بت گری ، به تو باید نگاه کرد

 

                           ای دیــدنی ترین و پرستیــد نی ترین

                           رویای مرمری ! به تو باید نگاه کرد

 

زیبایــــــی ات گرفته فـــراز و فـرود را

در دیو ، در پری ، به تو باید نگاه کرد

 

                          درتو دقیق گشتم و عقلم به باد رفت

                          گفتند ،سرسری به تو باید نگاه کرد

#فریدون_مشیری /عشقِ تو بَسَم بود که این شعله بیدار

فریدون مشیری :

میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود   
میسوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود

عشقِ تو بَسَم بود که این شعله بیدار
روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود

آن بختِ گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود

دستِ من و آغوشِ تو هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله که جز یادِ تو گر هیچکسم هست
حاشا که بجز عشقِ تو گر هیچکسم بود

سیمای مسیحائی اندوهِ تو ای عشق
در غربتِ این مهلکه فریاد رَسَم بود

لب بسته و پَر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم بخدا گر هوسم بود بَسَم بود

#فریدون_مشیری

فریدون مشیری / همین درد مرا سخت می آزارد

من نمی دانم
_ و همین درد مرا سخت می آزارد_
که چرا انسان این دانا
این پیغمبر
:در تکاپوهایش
_چیزی از معجزه آن سو تر_
ره نبرده ست به اعجاز محبت
چه دلیلی دارد؟
*
چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی را نشناخته است؟
و نمی داند در یک لبخند
!چه شگفتی هایی پنهان است
*
من بر آنم که درین دنیا
_خوب بودن _به خدا
سهل ترین کارست
و نمی دانم
که چرا انسان
تا این حد
با خوبی
.بیگانه است
!و همین درد مرا سخت می آزارد”

فریدون مشیری

فریدون مشیری

ز تحسینم خدا را لب فروبند
نه شعر ست این بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه میپنداری ای دوست
بسوزان این دل خوشباورم را
سخن تلخ است اگا گوش میدار
که در
گفتار من رازی نهفته است
نه تنها بعد از این شعری نگویند
کسی هم پیش ازین شعری نگفته است
مرا دیوانه میخوانی دریغا
ولی من بر سر گفتار خویشم
فریب است این سخن سازی فریب است
که من خود شرمسار کار خویشم
مگر احساس گنجد در کلامی
مگر الهام جوشد با سرودی
مگر
دریا نشیند در سبویی
مگر پندار گیرد تار و پودی
چه شوق است این چه عشق است این چه شعر است
که جاان احساس کرد اما زبان گفت
چه حال است این که در شعری توان خواند
 چه درد است این که در بیتی توان گفت
اگر احساس من گنجید در شعر
بجز خاکستر از دفتر نمی ماند
گر الهام می
جوشید با حرف
زبان از ناتوانی در نمی ماند
شبی همراه این اندوه جانکاه
مرا با شوخ چشمی گفتگو بود
نه چون من های و هوی شاعری داشت
ولی شعر مجسم چشم او بود
به هر لبخند یک حافظ غزل داشت
به هر گفتار یک سعدی سخن بود
من از آن شب خموشی پیشه کردم
که شعر او خدای
شعر من بود
ز تحسینم خدا را لب فرو بند
شعر است این بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری ای دوست
بسوزان این دل خوشباورم را

غلامرضا طریقی

آنقدر پُرم از تو، که کم مانده ببارم

در متن نگاهت،غزلی تازه بکارم

 

من بی تو دلم را چه کنم، بی تو دلم را

اما نه دراین سینه دلی بی تو ندارم

 

باشد بروآسوده خدا با توعزیزم

باید که به این خاطره ها دل بسپارم

 

حالا همه شب حال و هوای شب مرگ است

حالا که غمت مانده به جای تو کنارم

 

ای کاش بیایی و ببینی به چه حالی

افتاده از آن کوچه ی بی ماه گذارم

 

شاید به تمنای تو یک شب بروم تا

آنجا که نباشد کسی ازایل و تبارم

 

می یابمت آری به دلم فال توافتاد

هرچند کمی زود ، کمی دیر، بهارم

 

غلامرضا طریقی