ای کاش چو پروانه پری داشته باشم
تا گاه به کویت گذری داشته باشم
گر دولت دیدار تو درخانه ندارم
ای کاش که در رهگذری داشته باشم
از فیض حضور تو اگر دورم و محروم
از دور به رویت نظری داشته باشم
گویندکه یار دگری جوی و ندانند
بایست که قلب دگری داشته باشم
از بلهوسی ها هوسی مانده نگارا
وان اینکه به پای تو سری داشته باشم
تاریک شبی گشت شب و روز جوانی
ای کاش امیدسحری داشته باشم
در مجلس ارباب تکلّف چه بگویم
در میکده باید هنری داشته باشم
بگذار که از دوستی باده فروشان
رگبار غمت را سپری داشته باشم
♥ هم صحبتی و بوس وکنارت همه گوهیچ
من از تو نباید خبری داشته باشم؟ ♥
بسیار مکن ناله که این شعله عمادا
می سوزد اگر خشک و تری داشته باشم
عماد خراسانی
همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم!
غلط کردم به شوق باغ ، گویا پر در آوردم
دهان تا باز کردم ، مُنکرانم طعنه ها کردند
غزل گفتم، گمان کردند پیغمبر در آوردم!
اگر شمشیر عریان پیشِ رویم بود خندیدم
چو بودا در جواب از جیب ، نیلوفر در آوردم!
درختی ساده ام، آری جفای باغبانم را،
هرس پنداشتم، پس شاخهای دیگر در آوردم!
به خود آرایشِ "بَزمی" گرفتم تا بیاسایم
غم از هرسو که آمد بر سرم، ساغر در آوردم
جهانِ سخت را آسان گرفتم، شعرِ تَر گفتم
به مضمون ، موم از دکانِ آهنگر در آوردم
ندارم عادتِ منت کشیدن، حالِ من خوب است
زِ بس با دستِ خود از پُشتِ خود خنجر در آوردم
زِ عُمرِ رفته آهی ماند، بر آیینه ی جانم
طلا در کوره کردم، مشتِ خاکستر درآوردم!
#حسین_جنتی
من کشوری نبودهام ، ایجاد کن مرا!
در مرزِ من بیا ، برو ، آباد کن مرا
من مجمع الجزایر تنهایی و غمم
پهلو بگیر پهلوی من ، شاد کن مرا
من را که ریشههای درختی شکستهام
قایق بساز از تنش ، آزاد کن مرا
بگذار با تو بگذرم از ساحل سکوت
دور از همه ، همه ، همه فریاد کن مرا
در جای جایِ خاکِ تنم ردِ پای توست
گاهی تو هم به نام وطن یاد کن مرا
مژگان عباسلو
با لب سُرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه مسجد ساختی
روی ماه خویش را در برکه میدیدی ولی
سهم ماهیهای عاشق را چه خوش پرداختی
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی
من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
میتوانستی نتازی بر من اما تاختی
ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
عشق را شاید ولی هرگز مرا نشناختی!
فاضل نظری