شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول
شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول

سیمین بهبهانی / رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز

سیمین بهبهانی

رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز

بگذارید بآغوش غم خویش روم
بهتر از غم بجهان نیست مرا دوست هنوز

گرچه با دوری او زندگیم نیست ولی
یاد او میدمدم جان به رگ و پوست هنوز

همچو گل یکنفسم جا بسرسینه گرفت
سینه ی غمزده زآن خاطره خوشبوست

رشته ی مهر و وفا شکر که از دست نرفت
برسر شانه ی من تاری از آن موست هنوز

بعد یک عمر که با او بوفا سر کردم
با که این دردبگویم؟ که جفاجوست هنوز

تادل ناله ی جانسوز بر آرم همه عمر
همچو چنگم سر غم بر سر زانوست هنوز

با همه زخم که سیمین بدل از اودارد
میکشد نعره که آرام دلم اوست هنوز

سیمین بهبهانی : زلف پر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم؟

سیمین بهبهانی :

زلف پر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم؟
بوسه بر چینش زنم با گونه ها نازش کنم


غنچه ی صبرم شکوفا میشود اما چه دیر
کو سر انگشت شتابی تا ز هم بازش کنم؟


قصّه ی رسواییم چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب آبستن رازش کنم؟


پرده ی شرمی برخسار سکوت افکنده ام
برفکن این پرده را تا قصّه پردازش کنم


خفته دارد دل بهر تاری نوایی ناشناس
زخمه ی غم گر زنی سازی نوا سازش کنم


چون غباری نرم دل دارد غمی غمخوار کو؟
کاشنای این سبکخیز سبکتازش کنم


من سر انگشت طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زلف پر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم؟


سیمین بهبهانی

حسین جنتی : " چشمه ای در کوه می جوشد، منم! "

حسین جنتی :

هوشنگ ابتهاج، در مثنویِ شریفی فرموده اند:
" چشمه ای در کوه می جوشد، منم! "

اینجا شعری ناب که توسط حسین جنتی سروده شده است :

بیشه ای سوخته در قلبِ کویری ست، منم!
وندر آن بیشه ی آتش زده شیری ست، منم!


ای فلک! خیره به روئین تنی ات چشم مدوز،
راست در ترکشِ رستم پَرِ تیری ست منم!


تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست،
هرکجا در همه آفاق اسیری ست منم!


زندگی سنگ عظیمی ست، ولی می شکند
که روان زیرِ پِی اش جوی حقیری ست، منم!


در پِی آبِ حیاتی؟ به خرابات برو
- خسته از عُمر - در آن زاویه پیری ست، منم!


گرچه دور است ولی زود عیان خواهد شد
آنچه کوه است در آن دامنه، دیری ست منم!

حسین جنتی

حسین جنتی : باید که ز داغم خبری داشته باشد

 

حسین جنتی :

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

 در لشکر دشمن پسری داشته باشد

حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل

بازیچه ی دست تبری داشته باشد

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد

 آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

سردرگمی ام داد گره در گره اندوه

 خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !

حسین جنتی : قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟


حسین جنتی :
قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟
این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق
!
گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،
گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق
!
روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،
حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق

تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق
!
کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،
از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق
!
خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق
!
گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"
داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق
!!
فردا که آفتاب حقیقت برون زند،
سر  در کدام  برف  نهان می کنی رفیق؟

عماد خراسانی : تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد

 اشعار زیبا و ناب عماد خراسانی :

 

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد


نیست دیگر بخرابات خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد


حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد


پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش
نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد


آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است
بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد...

عمادالدین حسن برقعی(عماد خراسانی)

حسین جنتی : دوستانت را شمردم، دشمنانت بیشتر!

حسین جنتی :

دوستانت را شمردم، دشمنانت بیشتر!

شاعر از فکرت حذر کن، از زبانت بیشتر!

 

لقمه ی معنی چنان بردار تا وقت سخن،

از حدود عقل نگشاید ، دهانت بیشتر!

 

گر نفهمی معنی زنهار یاران ، دور نیست،

پوستت می فهمد این را، استخوانت بیشتر!

 

سنگ می اندازی و " بازی نه این است"  ای رفیق

چون که بار شیشه داری در دکانت بیشتر!

 

من نمی گویم رهاکن! من نمی گویم نگو!

فکر شعرت باش ، اما فکر نانت بیشتر!

                        **********

جان نکردی چاشنی، تیرت همینجا اوفتاد!

جز همین حد را نمی داند کمانت بیشتر

 

حال می باید به پاهایت بیاموزی که نیست،

از گلیم پاره ای طول جهانت بیشتر!!

 شعر از : حسین جنتی