سلامم ماند از یاران نیامد
دلم دریا شد و طوفان نیامد
چرا گیتی چنین زایید ما را
که "عشق آسان" شد و آسان نیامد
سلامم ماند از یاران نیامد
دلم دریا شد و طوفان نیامد
چرا گیتی چنین زایید ما را
که "عشق آسان" شد و آسان نیامد
من و نی از "نیستان" دور ماندیم
نیستان دود شد باران نیامد
ز اول مشت من وا شد برایت
نوشتم «آب ، بابا » ... نان نیامد
به سختی کرد عادت درد هستی
طبیب آمد ولی درمان نیامد
دمادم بی سبب فریاد کردم
که گرگ آمد ولی چوپان نیامد
درون کوره راهی تا دم صبح
فقط دیو آمد و انسان نیامد
قطار برزخی فریاد سر داد
خطر آمد ، چرا دهقان نیامد
محمد علی رستمی
حسین منزوی :
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تاسحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبات را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افقها، علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم
غزلی از حسین منزوی
زان چشم سیه گوشهی چشمی دگرم کن
بیخودتر از اینم کن و از خود به درم کن
یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعهی دیگر بچشان، مستترم کن
شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن
دارم سر پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن
عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن
صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن
افیون زدهی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسهای از آن لب شیرین شکرم کن
پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن
شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژهی تو، مختصرم کن
حسین_منزوی
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
"محمدرضا شفیعی کدکنی"
بهروز یاسمی :
چه قدر گل شدی امشب، چه قدر ماه شدی
چه دلفریب شدی تو، چه دلبخواه شدی
غرور و سربههوایی، چه عیب داشت مگر
که سربهزیر شدی باز و سربهراه شدی
تمام پنجرهها غرق بود در ظلمات
چراغ صاعقهی این شب سیاه شدی
در آستانهی آوار بود شانهی من
که ناگهان تو رسیدی و تکیهگاه شدی
مرا ز راه به در کرده بود چشمانت
دوباره راه شدی نه! دوباره چاه شدی
دوباره چاه شدی تا بیفتم از چشمت
دوباره مرتکب بدترین گناه شدی
تو باز عاشق آن آشنا شدی دل من
چرا دوبار دچار یک اشتباه شدی!؟
همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم!
غلط کردم به شوق باغ ، گویا پر در آوردم
دهان تا باز کردم ، مُنکرانم طعنه ها کردند
غزل گفتم، گمان کردند پیغمبر در آوردم!
اگر شمشیر عریان پیشِ رویم بود خندیدم
چو بودا در جواب از جیب ، نیلوفر در آوردم!
درختی ساده ام، آری جفای باغبانم را،
هرس پنداشتم، پس شاخهای دیگر در آوردم!
به خود آرایشِ "بَزمی" گرفتم تا بیاسایم
غم از هرسو که آمد بر سرم، ساغر در آوردم
جهانِ سخت را آسان گرفتم، شعرِ تَر گفتم
به مضمون ، موم از دکانِ آهنگر در آوردم
ندارم عادتِ منت کشیدن، حالِ من خوب است
زِ بس با دستِ خود از پُشتِ خود خنجر در آوردم
زِ عُمرِ رفته آهی ماند، بر آیینه ی جانم
طلا در کوره کردم، مشتِ خاکستر درآوردم!
#حسین_جنتی
من کشوری نبودهام ، ایجاد کن مرا!
در مرزِ من بیا ، برو ، آباد کن مرا
من مجمع الجزایر تنهایی و غمم
پهلو بگیر پهلوی من ، شاد کن مرا
من را که ریشههای درختی شکستهام
قایق بساز از تنش ، آزاد کن مرا
بگذار با تو بگذرم از ساحل سکوت
دور از همه ، همه ، همه فریاد کن مرا
در جای جایِ خاکِ تنم ردِ پای توست
گاهی تو هم به نام وطن یاد کن مرا
مژگان عباسلو