شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول
شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول

رهی معیری / اشعار رهی شاعر توانا

رهی معیری :

نفشه زلف من ای سر و قد نسرین تن
که نیست چون سر زلف بنفشه و سوسن


بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم
که گل کسی نفرستد بهدیه زی گلشن


بنفشه گرچه دلاویز و عنبر آمیز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشک ختن


چو گیسوی تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره تو ندارد بنفشه چین و شکن

گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوی
کجاست ای رخ و زلفت گل و بنفشه من


به جعد آن نکند کاروان دل منزل
به شاخ این نکند شاهباز جان مسکن


بنفشه در بر مویت فکنده سر درجیب
گل از نظاره رویت دریده پیراهن

که عارض تو بود از شکوفه یک خروار
که طره تو بود از بنفشه یک خرمن

بنفشه سایه ز خورشید افکند بر خاک
بنفشه تو به خورشید گشته سایه فکن


ترا به حسن و طراوت جز این نیارم گفت
که از زمانه بهاری و از بهار چمن


نهفته آهن در سنگ خاره است ترا
درون سینه چونگل دلی است از آهن

اگر چه پیش دو زلفت بنفشه بی قدراست
بسان قطره به دریا و سبزه در گلشن

بنفشه های مرا قدر دان که بوده شبی
بیاد موی تو مهمان آب دیده من


بنفشه های من از من ترا پیام آرند
تو گوش باش چو گل تا کند بنفشه سخن

که ای شکسته بهای بنفشه از سر زلف
دل رهی را چون زلف خویشتن مشکن

حامد عسکری / نشسته در حیاط و ظرف چینـی روی زانــویش

 

نشسته در حیاط و ظرف چینـی روی زانــویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده

صدای  نازک  برخورد  چینـی  با  النگویش

مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

کـــه در باغــی درختــی مهــربان را  آلبالویش

کســوف  ماه  رخ  داده ست  یا  بالا بلای  من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟

اگــر پیــچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

تـو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش

قضاوت می کند تاریـــخ بیـــن خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش

رعیت زاده  بودم  دخترش  را  خان نداد  و  من

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

 

حامد عسکری

شعر لیلی علیرضا آذر

 لیلی بنشین خاطره ها را رو کن                   

   لب وا کن و با واژه بزن جادو کن

 

لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست                

بعد از من و جان کندن من نوبت توست

 

لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم                   

  لیلی مپسند این همه نابود شوم

 

لیلی بنشین، سینه و سر آوردم                         

مجنونم و خونابِ جگر آوردم

   ادامه مطلب ...

پروانه بهزادی : چقدر خسته ام از کارهای اجبــاری

پروانه بهزادی :

چقدر خسته ام از کارهای اجبــاری 
 
چقدر خسته ام از روزهای تــکراری
 
بیا به مدت یک ماه، پُخت و پَز نکنیم!
 
چقدر روزه بگیرم به شوق افطاری؟
 
چقدر ناله ی الغوث بودنت عشق است 
 
تویی عبادتِ شیرین خواب و بیداری!
 
بدون گوشی و لپ تاپ در کنارم باش
 
و بی خیال پروژه وَ حقِ همکاری!
 
و من به مدت یک ماه می شوم شیرین
 
برای دیدن فرهاد و شوق حَفاری
 
شعاع بودن من را بگیر و رسمم کن
 
مرا، جناب مهندس! به رقص پرگاری
 
بخوان "الهه ی ناز" و "تو ای پری..." با من
 
من از ترانه، تو از اشتیـاق سـرشاری
 
 دوباره آتش عشقی که می کشد شعله
 
دوباره خطبه ی عقدی که می شود جاری
 
و من عروس عجولی که دفعـه ی اول
 
بدون چیدن گل، داد می زنم آر.......ی!

فریدون مشیری

ز تحسینم خدا را لب فروبند
نه شعر ست این بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه میپنداری ای دوست
بسوزان این دل خوشباورم را
سخن تلخ است اگا گوش میدار
که در
گفتار من رازی نهفته است
نه تنها بعد از این شعری نگویند
کسی هم پیش ازین شعری نگفته است
مرا دیوانه میخوانی دریغا
ولی من بر سر گفتار خویشم
فریب است این سخن سازی فریب است
که من خود شرمسار کار خویشم
مگر احساس گنجد در کلامی
مگر الهام جوشد با سرودی
مگر
دریا نشیند در سبویی
مگر پندار گیرد تار و پودی
چه شوق است این چه عشق است این چه شعر است
که جاان احساس کرد اما زبان گفت
چه حال است این که در شعری توان خواند
 چه درد است این که در بیتی توان گفت
اگر احساس من گنجید در شعر
بجز خاکستر از دفتر نمی ماند
گر الهام می
جوشید با حرف
زبان از ناتوانی در نمی ماند
شبی همراه این اندوه جانکاه
مرا با شوخ چشمی گفتگو بود
نه چون من های و هوی شاعری داشت
ولی شعر مجسم چشم او بود
به هر لبخند یک حافظ غزل داشت
به هر گفتار یک سعدی سخن بود
من از آن شب خموشی پیشه کردم
که شعر او خدای
شعر من بود
ز تحسینم خدا را لب فرو بند
شعر است این بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری ای دوست
بسوزان این دل خوشباورم را

غلامرضا طریقی

آنقدر پُرم از تو، که کم مانده ببارم

در متن نگاهت،غزلی تازه بکارم

 

من بی تو دلم را چه کنم، بی تو دلم را

اما نه دراین سینه دلی بی تو ندارم

 

باشد بروآسوده خدا با توعزیزم

باید که به این خاطره ها دل بسپارم

 

حالا همه شب حال و هوای شب مرگ است

حالا که غمت مانده به جای تو کنارم

 

ای کاش بیایی و ببینی به چه حالی

افتاده از آن کوچه ی بی ماه گذارم

 

شاید به تمنای تو یک شب بروم تا

آنجا که نباشد کسی ازایل و تبارم

 

می یابمت آری به دلم فال توافتاد

هرچند کمی زود ، کمی دیر، بهارم

 

غلامرضا طریقی

غلامرضا طریقی : کدام چشم بد آیا ؟ کدام دست شکست؟

غلامرضا طریقی :


کدام چشم بد آیا ؟ کدام دست شکست؟

دوباره شیشه ی ما را کدام مست شکست؟

 

هزار تُنگ به هم آمدیم، شد دریا

بلند همت ما را کدام پست شکست؟

 

همیشه در پس پرده دو چشم پنهان است

چه غم از اینکه در این سو هر آنچه هست شکست؟

 

چه ساده لوح کسی که به موج پشت کند

به روی باد دری را هر آنکه بست شکست

 

خلاف منطق معمولتان در این قصه

بت این چنین سرِپا ماند و بت پرست شکست

 

دل من آینه سان غرق در تجلی بود

به محض اینکه غباری بر او نشست شکست