شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول
شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول

محمدرضا شفیعی کدکنی / سوگوارانِ تو امروز خموشند همه

سوگوارانِ تو امروز خموشند همه
که دهان‌های وقاحت به خروشند همه


آه از این قومِ ریایی که درین شهرِ دو روی
روزها شحنه و شب باده‌ فروشند همه

«محمد رضا شفیعی کدکنی»

بهروز یاسمی / چه قدر گل شدی امشب، چه قدر ماه شدی

بهروز یاسمی :


چه قدر گل شدی امشب، چه قدر ماه شدی

چه دل‌فریب شدی تو، چه دل‌بخواه شدی

 
غرور و سربه‌هوایی، چه عیب داشت مگر

که سربه‌زیر شدی باز و سربه‌راه شدی

 

تمام پنجره‌ها غرق بود در ظلمات

چراغ صاعقه‌ی این شب سیاه شدی

 
در آستانه‌ی آوار بود شانه‌ی من

که ناگهان تو رسیدی و تکیه‌گاه شدی

 
مرا ز راه به در کرده بود چشمانت

دوباره راه شدی نه! دوباره چاه شدی
 

دوباره چاه شدی تا بیفتم از چشمت

دوباره مرتکب بدترین گناه شدی

 

تو باز عاشق آن آشنا شدی دل من

چرا دوبار دچار یک اشتباه شدی!؟

غزلیات شب شعر



و اعتراف قشنگ ست اگر چه با تاخیر
پرنده بودم اما پرندهای دلگیر

پرنده بودم اما هوای باغ زمین
از آسمان بلندم کشیده بود به زیر

پرنده بودم اما پرندهای بیپر
پرنده بودم آری ولی علیل و اسیر
*
چقدر منتظرت بودم ای چراغ مراد
که خط گمشدهام را بیاوری به مسیر

و آمدی و مرا زین خرابه پر دادی
به سمت باز افقهای روشن تقدیر
***
میان این من حال و تو ای من پیشین
تفاوتی است اساسی، قبول کن بپذیر

گذشت آنچه میان من و تو بود گذشت
ترا ندیده گرفتم، مرا ندیده بگیر

به راز عشق بزرگی وقوف یافتهام
مرا مجاب نمیکرد عشقهای حقیر

پرندهام اینک یک پرنده آزاد
پرندهام آری یک پرنده ...



عشق جنون مدارا

گر چه از فاصله ماه به من دور تری
ولی انگار همین جا و همین دور و بری

ماه می تابد و انگار تویی می خندی
باد می آید و انگار تویی می گذری

شب و روز تو ـ نگفتی ـ که چه سان می گذرد
می شود روز و شب اینجا که به کندی سپری
*
گر چه آنجا کمی از فصل زمستان باقی ست
و هنوز از یخ و برفاب ولنجک اثری

باز بگذار در و پنجره ها را امشب
باد می آید و می آورد از من خبری

خبری تازه که نه یک خبر سوخته را
باد می آورد از فاصله دور تری

خبر اینقدر قدیمی ست که هر پیر زنی
خبر اینقدر بدیهی ست که هر کور و کری

می تواند که به یاد آورد و بشنودش
تو که خود فاعل و مفعول و نهاد خبری
***




ببند پنجره ها را که شب هوا سردست
نگو که باد پیام تو را نیاوردست
بنا نبود خبر بی گدار گفته شود
خبر نباید از این رهگذار گفته شود
خبر تو را - نه تو آن را - به یاد آوردست
به باد می رود آن را که باد آوردست
***
ببند پنجره ها را برو بگیر بخواب
نخواستی شب دیگر دوباره دیر بخواب

تمام این همه شب را نخفته ای تا صبح
تمام روزنه ها را ببند و سیر بخواب

چگونه نام مرا سر بلند می کردی
شبانه ای هم از این دست سر به زیر بخواب

چقدر چشم به راهی ٫ چقدر بیداری
تو را به پیغمبر - هان - تو را به پیر بخواب
***
بخواب پوپک من دست از خیال بکش
برو به بستر و در ذهن خود دو بال بکش

یکی برای من اینجا که زود تر برسم
یکی برای خود آنجا به شکل دال بکش

به روی شانه من کوزه ای بزرگ بذار
به پای چشم خودت چشمه ای زلال بکش

ورق بزن به غزلهای دفتر حافظ
و روح خسته خود را به سمت فال بکش

« ز گریه مردم چشمم نشسته در خونست
ببین که در طلبت حال...» هوم...حال بکش
***
بخواب حوصله ها وقت خواب تنگ ترند
میان خواب ولی قصه ها قشنگ ترند




قاصدمخصوص
گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم
از همین دور ولی روی تو را می بوسم

گر چه در سبزترین باغ ولی خاموشم
گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم

خلوت ساکت یک جوی حقیرم بی تو
با تو گسترده گی پهنه اقیانوسم

ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه
من چرا این قدر از آمدنت مایوسم؟
***
این غزل حامل پیغام خصوصی من است
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم !

گر چه تکرار نباید بکنم قافیه را
به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم-

بار دیگر می گویم تا یادت نرود
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم

بازگشت
در من بگیر بار دگر ای دم غزل
من بازگشته ام به تو ای عالم غزل

ای عالم عزیز که تقدیر روزگار
چندی گرفت از تو مرا ٬ از غم غزل

حالا دوباره آمده ام با همان جنون
تا محو و گم شوم در پیچ و خم غزل

من باز گشته ام که بگیرم به جدٌ و جهد
از دست شاعران جوان پرچم غزل

هان! رفتم از تو ای من بی ذوق پیش از این
تا بعد از این دوباره شوم محرم غزل

دنیا همه برای تو بگذار بعد از این
او همدم تو باشد و من همدم غزل

بسیارها و بیشترین ها برای تو
من قانعم به قافیه های کم غزل

پیوند خورده است از آغاز بخت من
با تار و پود قالب مستحکم غزل
***
از هر طرف که می نگری رقص شعله است
در من گرفته سرکش و سوزان دم غزل

فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد

فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد
که قطره‌ای به ‌گهر نارسیده، سنگ نگردد

صفای جوهر آزادگی، مسلم طبعی
که ‌گرد آینه‌داران نام و ننگ نگردد

دماغ جاه ز تغییر وضع چاره ندارد
همان قدر به بلندی برآ که رنگ نگردد

به پاس صحبت یاران‌، ز شکوه ضبط نفس‌ کن
که آب‌ آینهٔ اتفاق زنگ نگردد

تلاش ‌کینه‌کشی نیست در مزاج ضعیفان
پر خزیده به بالین‌، پر خدنگ نگردد

خیال وصل طلب را مده پیام قیامت
که قاصد از غم دوری راه‌، لنگ نگردد

ز داغدار محبّت مخواه سستی پیمان
بهار اگر گذرد لاله نیمرنگ گردد

دلی‌ که‌ کرد نگاه تو نقشبند خیالش
چه ممکن است نفس ‌گر کشد فرنگ نگردد

هوس چه صید کند یارب از کمینگه فرصت
اگر چه کاغذ آتش زده پلنگ نگردد

به وهم عمر کسی را که زندگی نفریبد
کند به خضر سلام و دچار بنگ نگردد

به‌ کین خلق نجوشد عدم سرشت حقیقت
نتیجهٔ پر عنقا خروس جنگ نگردد

جهان رنگ ندارد سر هلاک تو بیدل!

گشاد چشم چو شمعت اگر نهنگ نگردد

بیدل دهلوی

فاضل نظری /با لب سُرخت مرا یاد خدا انداختی

با لب سُرخت مرا یاد خدا انداختی

روزگارت خوش که از میخانه مسجد ساختی


روی ماه خویش را در برکه می‌دیدی ولی

سهم ماهی‌های عاشق را چه خوش پرداختی


ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم

بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می‌باختی


من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود

می‌توانستی نتازی بر من اما تاختی


ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست

عشق را شاید ولی هرگز مرا نشناختی!


فاضل نظری

دیگر به هیچ چیزِ تو مشتاق نیستم

 

دیگر به هیچ چیزِ تو مشتاق نیستم

عکسِ تو هستم و به تو الصاق نیستم

 

بالا نگه ندار مرا بیش ازین که من

دیوارهای سستِ تورا طاق نیستم


محمد رفیعی