شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول
شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول

محمد صالح اعلاء/ یک امشبی با من بمان بامن سحر کن

امشب تمام عاشقان رادست بسر کن

یک امشبی با من بمان بامن سحر کن


بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را

کج کن کلاه ،دستی بزن،  مطرب خبر کن


گلهای شمعدانی همه شکل تو هستند

رنگین کمان را بر سر زلف تو بستند


تا طاق ابروی بت من تا به تا شد

دُردی کشان پیمانه هاشان را شکستند


یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و وقت سحر…….

این خانه لبریز تو شد شیرین بیان حلوای تر………..


تو میر عشقی عاشقان بسیار داری

پیغمبری با جان عاشق کار داری


امشب تمام عاشقان رادست بسر کن

یک امشبی با من بمان بامن سحر کن

(محمد صالح اعلاء)

اردلان سرفراز : گل ناز پرپر من ، آخرین همسفر من

اردلان سرفراز :

گل ناز پرپر من ، آخرین همسفر من

جای لب های قشنگت ، مونده روی دفتر من

 

ای که شعر تلخ اشکات ، قصه ی غربت من بود

عینهو نفس کشیدن ، دیدنت عادت من بود

 

تو یه حرف تازه بودی واسه من ، قصه ی دو نیمه و یکی شدن

تو به عشق یه معنی تازه دادی ، طپش یه قلب و گرمای دو تن

 

میون دفتر شعرام ، به تن سفید هر برگ

با همون خط قشنگت ، تو نوشتی "یا تو یا مرگ"

 

ای رفیق نیمه راهم ، می دونم که تو نمردی

ولی وقتی رفتی انگار ، پیش چشمام جون سپردی

گل ناز پرپرم ، ای همدرد . . . .

به نبودنت باید عادت کرد !

 

از : اردلان سرفراز

اشعار زیبای مستوره کردستانی

اشعار زیبای مستوره کردستانی :

                                  *********

آن پرى چهره که دوشینه به بزم ما بود
وصف او را نتوان گفت چسان زیبا بود
وه چه بزمى گل و شمع ونى و بربط همه جمع
خنده‏ى جام مى و قهقهه مینا بود
سرخوش از باده من و ساقى و آن طرفه صنم
تا سحر قصه ز نقل و مى و از صهبا بود
از وفادارى و از صبر و شکیبایى و عشق
هر چه زان جمله سخن رفت از این شیدا بود
زاهدالاف مزن نقد مسلمانى تو
خود بدیدم به کف مغبچه‏ى ترسا بود
هر که در مسجد و میخانه به چشم آوردم
همه را دامى از آن زلف سیه برپا بود
دى به غمزه صنمى سلسله مویى بگذشت
دل مستوره و جمعى به برش یغما بود

سیمین بهبهانی / رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز

سیمین بهبهانی

رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز

بگذارید بآغوش غم خویش روم
بهتر از غم بجهان نیست مرا دوست هنوز

گرچه با دوری او زندگیم نیست ولی
یاد او میدمدم جان به رگ و پوست هنوز

همچو گل یکنفسم جا بسرسینه گرفت
سینه ی غمزده زآن خاطره خوشبوست

رشته ی مهر و وفا شکر که از دست نرفت
برسر شانه ی من تاری از آن موست هنوز

بعد یک عمر که با او بوفا سر کردم
با که این دردبگویم؟ که جفاجوست هنوز

تادل ناله ی جانسوز بر آرم همه عمر
همچو چنگم سر غم بر سر زانوست هنوز

با همه زخم که سیمین بدل از اودارد
میکشد نعره که آرام دلم اوست هنوز

خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو؟ / سیمین بهبهانی


رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟

چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟

چون می روم به بستر خود می کشد خروش
هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو؟

آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟

آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه های گرم فزون از شمار کو؟

آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو،

رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟

گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو؟

سیمین بهبهانی

شعر عرفانی از مولانا

باز رسیدیم ز میخانه مست

باز رهیدیم ز بالا و پست

 

جمله مستان خوش و رقصان شدند

دست زنید ای صنمان دست دست

 

ماهی و دریا همه مستی کنند

چونک سر زلف تو افتاده شست.

...

 

"مولانا"


سیمین بهبهانی : زلف پر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم؟

سیمین بهبهانی :

زلف پر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم؟
بوسه بر چینش زنم با گونه ها نازش کنم


غنچه ی صبرم شکوفا میشود اما چه دیر
کو سر انگشت شتابی تا ز هم بازش کنم؟


قصّه ی رسواییم چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب آبستن رازش کنم؟


پرده ی شرمی برخسار سکوت افکنده ام
برفکن این پرده را تا قصّه پردازش کنم


خفته دارد دل بهر تاری نوایی ناشناس
زخمه ی غم گر زنی سازی نوا سازش کنم


چون غباری نرم دل دارد غمی غمخوار کو؟
کاشنای این سبکخیز سبکتازش کنم


من سر انگشت طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زلف پر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم؟


سیمین بهبهانی