شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول
شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول

سیمین بهبهانی : شب چون به چشم اهل جهان خواب می دود

سیمین بهبهانی :

شب چون به چشم اهل جهان خواب می دود
میل تو گرم، در دل بی تاب می دود


در پرده ی نهان ِ دلم جای می کنی
گویی به چشم خسته تنی خواب می دود


می بوسمت به شوق و برون می شوم ز خویش
چون شبنمی که بر گل شاداب می دود


می لغزد آن نگاه شتابان به چهره ام
چون بوسه ی نسیم که بر آب می دود


وز آن نگاه، مستی عشق تو در تنم
آن گونه می دود که می ناب می دود


بر دامنم ز مهر بنهْ سر، که عیب نیست
خورشید هم به دامن مرداب می دود


وزگفتگوی خلق مخور غم، که گاهگاه
ابر سیه به چهره ی مهتاب می دود.

رباعی ها از بیژن ارژن


شاید به پر کبوتری بنویسد

یا بر تنه ی صنوبری بنویسد

شاید که هزار سال دیگر, مردی

شعری از من به دفتری بنویسد

+++++++++++++++++++++++++

با رفتن تو, به زندگی کردم پشت

من ماندم و حلقه ی طنابی در مشت

بگذار که فردا برسد, می شنوی

دیروز غروب, شاعری خود را کشت

++++++++++++++++++++++++

بر خاک نهم پیرهنت را ؟ هرگز!

این خاطره انگیز تنت را ؟ هرگز!

امروز سیاه پوشی ات را دیدم

فردای سپید بردنت را ؟ هرگز!

+++++++++++++++++++++++

آن روز که رفتن تورا می دیدم

از گریه چو برگ بید می لرزیدم

ترس من از آن بود که روزی بروی

آمد به سرم از آنچه می ترسیدم

++++++++++++++++++++++++

از فاصله ها هیچ نمی دانستم

از کار خدا هیچ نمی دانستم

آن روز که در کنار هم خوش بودیم

من قدر تورا هیچ نمی دانستم

++++++++++++++++++++++++

با این ره و این قدم نخواهیم رسید

تا ساحت صبحدم نخواهیم رسید

من هرچه که فکر می کنم, می بینم

هرگز من و تو به هم نخواهیم رسید

+++++++++++++++++++++++++

از دوست به جز وفا نمی دانستید

او را از خودجدا نمی دانستید

پایان تمام دوستی ها را من

می دانستم, شما نمی دانستید!

+++++++++++++++++++++++++

بی چاره تر از عالم و آدم هستیم

ماتم زده ای مثل محرم هستیم

نه گندمی و نه یار گندم گونی

ما هم دلمان خوش است آدم هستیم!

+++++++++++++++++++++++++++

عشق من و تو حرام شد هرچه که بود

قربانی انتقام شد هرچه که بود

دیگر حرفی نمانده با هم بزنیم

بین من و تو تمام شد هرچه که بود

از بیژن ارژنگ

کیوان شاهبداغی : با سلامی دیگر به همه آن هایی که تو را می خوانند


کیوان شاهبداغی :

با سلامی دیگر به همه آن هایی که تو را می خوانند  

با تو خواهم گفت بر من چه گذشته ست رفیق

که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا

نوبت من چو رسید

رخصت یک دم دیگر چو نبود

مهربانی آمد ، دفتر بودن در بین شما را آورد

نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم

من به اومی گفتم کارهایی دارم ناتمامند هنوز

او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر

و به لبخندی گفت: وقت تمام است ، ورق ها بالا

هر چه درکاغذ امروز نوشتی تو ،  بس است

ادامه مطلب ...

حسین جنتی : " چشمه ای در کوه می جوشد، منم! "

حسین جنتی :

هوشنگ ابتهاج، در مثنویِ شریفی فرموده اند:
" چشمه ای در کوه می جوشد، منم! "

اینجا شعری ناب که توسط حسین جنتی سروده شده است :

بیشه ای سوخته در قلبِ کویری ست، منم!
وندر آن بیشه ی آتش زده شیری ست، منم!


ای فلک! خیره به روئین تنی ات چشم مدوز،
راست در ترکشِ رستم پَرِ تیری ست منم!


تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست،
هرکجا در همه آفاق اسیری ست منم!


زندگی سنگ عظیمی ست، ولی می شکند
که روان زیرِ پِی اش جوی حقیری ست، منم!


در پِی آبِ حیاتی؟ به خرابات برو
- خسته از عُمر - در آن زاویه پیری ست، منم!


گرچه دور است ولی زود عیان خواهد شد
آنچه کوه است در آن دامنه، دیری ست منم!

حسین جنتی

حسین جنتی : باید که ز داغم خبری داشته باشد

 

حسین جنتی :

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

 در لشکر دشمن پسری داشته باشد

حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل

بازیچه ی دست تبری داشته باشد

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد

 آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

سردرگمی ام داد گره در گره اندوه

 خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !

حسین جنتی : قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟


حسین جنتی :
قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟
این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق
!
گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،
گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق
!
روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،
حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق

تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق
!
کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،
از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق
!
خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق
!
گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"
داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق
!!
فردا که آفتاب حقیقت برون زند،
سر  در کدام  برف  نهان می کنی رفیق؟

جواب کامل بازی جدولانه (2) شماره 700


آشکار:متجلی

آگهی یافتن:اطلاع

ابریشم خام:قز

اثر آنتوان چخوف:ایوانف

اثر بالزاک:آرزوهای بر باد رفته

اثر منصور یاقوتی:زیر آفتاب

ارتفاع:بلندی

از بت های جاهلیت:هبل

از حروف الفبا:شین

از سوره ها:غافر 

ادامه مطلب ...