شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول
شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول

خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو؟ / سیمین بهبهانی


رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟

چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟

چون می روم به بستر خود می کشد خروش
هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو؟

آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟

آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه های گرم فزون از شمار کو؟

آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو،

رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟

گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو؟

سیمین بهبهانی

شعر عرفانی از مولانا

باز رسیدیم ز میخانه مست

باز رهیدیم ز بالا و پست

 

جمله مستان خوش و رقصان شدند

دست زنید ای صنمان دست دست

 

ماهی و دریا همه مستی کنند

چونک سر زلف تو افتاده شست.

...

 

"مولانا"


سیمین بهبهانی : زلف پر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم؟

سیمین بهبهانی :

زلف پر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم؟
بوسه بر چینش زنم با گونه ها نازش کنم


غنچه ی صبرم شکوفا میشود اما چه دیر
کو سر انگشت شتابی تا ز هم بازش کنم؟


قصّه ی رسواییم چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب آبستن رازش کنم؟


پرده ی شرمی برخسار سکوت افکنده ام
برفکن این پرده را تا قصّه پردازش کنم


خفته دارد دل بهر تاری نوایی ناشناس
زخمه ی غم گر زنی سازی نوا سازش کنم


چون غباری نرم دل دارد غمی غمخوار کو؟
کاشنای این سبکخیز سبکتازش کنم


من سر انگشت طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زلف پر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم؟


سیمین بهبهانی

سیمین بهبهانی : شب چون به چشم اهل جهان خواب می دود

سیمین بهبهانی :

شب چون به چشم اهل جهان خواب می دود
میل تو گرم، در دل بی تاب می دود


در پرده ی نهان ِ دلم جای می کنی
گویی به چشم خسته تنی خواب می دود


می بوسمت به شوق و برون می شوم ز خویش
چون شبنمی که بر گل شاداب می دود


می لغزد آن نگاه شتابان به چهره ام
چون بوسه ی نسیم که بر آب می دود


وز آن نگاه، مستی عشق تو در تنم
آن گونه می دود که می ناب می دود


بر دامنم ز مهر بنهْ سر، که عیب نیست
خورشید هم به دامن مرداب می دود


وزگفتگوی خلق مخور غم، که گاهگاه
ابر سیه به چهره ی مهتاب می دود.

حسین جنتی : " چشمه ای در کوه می جوشد، منم! "

حسین جنتی :

هوشنگ ابتهاج، در مثنویِ شریفی فرموده اند:
" چشمه ای در کوه می جوشد، منم! "

اینجا شعری ناب که توسط حسین جنتی سروده شده است :

بیشه ای سوخته در قلبِ کویری ست، منم!
وندر آن بیشه ی آتش زده شیری ست، منم!


ای فلک! خیره به روئین تنی ات چشم مدوز،
راست در ترکشِ رستم پَرِ تیری ست منم!


تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست،
هرکجا در همه آفاق اسیری ست منم!


زندگی سنگ عظیمی ست، ولی می شکند
که روان زیرِ پِی اش جوی حقیری ست، منم!


در پِی آبِ حیاتی؟ به خرابات برو
- خسته از عُمر - در آن زاویه پیری ست، منم!


گرچه دور است ولی زود عیان خواهد شد
آنچه کوه است در آن دامنه، دیری ست منم!

حسین جنتی

حسین جنتی : باید که ز داغم خبری داشته باشد

 

حسین جنتی :

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

 در لشکر دشمن پسری داشته باشد

حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل

بازیچه ی دست تبری داشته باشد

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد

 آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

سردرگمی ام داد گره در گره اندوه

 خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !

حسین جنتی : قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟


حسین جنتی :
قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟
این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق
!
گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،
گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق
!
روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،
حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق

تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق
!
کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،
از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق
!
خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق
!
گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"
داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق
!!
فردا که آفتاب حقیقت برون زند،
سر  در کدام  برف  نهان می کنی رفیق؟