دلم شبیه تلگراف خانه ای دور افتاده
مدام در انتظار ضربه های پیام تو
سیم های رابطه را چک می کند
مبادا جایی قطع شود
مبادا کلمه ای از قلم بیفتد
چشم هایم را در تاریکی جا گذاشته ام
نزدیک تَر بیا
می خواهم چشم هایت را با بریل بخوانم
با صدایت پیمان دوستت دارم ببندم
با دست هایم آغوشت را دوره کنم
و سر در گریبانت
آن قدر عطرت را نفس بکشم
تا تمام شود این دلتنگی!
"روشنک آرامش"
در ازدحام این همه ظلمت بی عصا
چراغ را هم از من گرفتهاند
اما من
دیوار به دیوار
از لمس معطر ماه
به سایه روشن خانه باز خواهم گشت
پس زنده باد امید.
در تکلم کورباش کلمات
چشمهای خسته مرا از من گرفتهاند
اما من
اشاره به اشاره
از حیرت بی باور شب
به تشخیص روشن روز خواهم رسید
پس زنده باد امید.
در تحمل بی تاب تشنگی
میل به طعم باران را از من گرفتهاند
اما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیب آب
به کشف بی پایان دریا رسیدهام
پس زنده باد امید.
در چه کنمهای بی رفتن سفر
صبوری سندباد را از من گرفتهاند
اما من
گرداب به گرداب
از شوق رسیدن به کرانه موعود
توفانهای هزار هیولا را طی خواهم کرد
پس زنده باد امید.
چراغ ها،چشمها،کلمات
باران و کرانه را از من گرفتهاند
همه چیز
همه چیز را از من گرفتهاند
حتی نومیدی را
پس زنده باد امید...
«سید علی صالحی»
بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغ ها را
که در زلالش
سحر بجوید
ز بی کران ها
محمد رضا شفیعی کدکنی :
اگر عشق نمی بود...
علف های بهاری
در آن سرد سحرگاه
سر از خاک نمی زد...
اگر عشق نمی بود...
ز سنگ سیه آن چشمهی جوشان
گریبان زمین را به جنون چاک نمی زد
اگر عشق نمی بود...
بر آن شاخهی انجیر تکافتاده، چکاوک
چنین پردهی عشاق ، طربناک نمی زد
اگر عشق نمی بود..
اگر عشق نمی بود..
شفیعی کدکنی
رضا شفیعی کدکنی :
بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،نه تو می مانی،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده
"کیوان شاهبداغی"
حمید مصدق :
دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت.
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند.
آه مگذار، که دستان من
آن اعتمادی که به دستان تو دارد
به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم، آه!
با تو اکنون چه فراموشی هاست
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشیها ست.
...
"حمید مصدق"
(گزیده ای از قصیده ی "آبی خاکستری سیاه")