قاسم صرافان :
قطـــار ِ خطّ لبت راهـــی سمرقند است
بلیت یک سره از اصفهان بگو چند است؟
عجب گلــــی زدهای بـــاز گوشـــهی مـویت
تو ای همیشه برنده ! شمارهات چند است؟
بــــه تــــوپ گـرد دلـــم بــاز دست رد نزنی
مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است
همین کـــه میزنیَش مثل بید میلرزم
کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟
گوشه ی ابرو که با چشمت تبانی میکند
این دل خاموش را آتشفشانی میکند
عاشقت نصف جهان هستند اما آخرش
لهجه ات آن نصفه را هم اصفهانی میکند
چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر
حبه قندی مثل تو، شیرین زبانی میکند
ماه من! شعرم زمینی بود، اما آخرش
عشق تو یک روز ما را آسمانی میکند
قاسم صرافان
خط قرمزهای ما انگار لیمویی شده
شهر درگیر حراج و ماجراجویی شده
عشق هم یک عادت ناگاه و کوتاه و خشن
ترک ها فوق سریع و گاه یابویی شده!
اولین سنگ بناء اجتماع ما -زرشک
بستری از ارتباطات ِزناشویی شده
حرف ها و ژست هامان ادعا در ادعا
دوره ما دوره ی بحران کم رویی شده
عقل مشغول اراجیف خودش ماندست و دل
در حقیقت با مجاز عشق یاهویی شده
دختر همسایه ما حافظ ِ قرآن نشد
سرشناس اما چرا، در شهر بانویی شده
یک برادر داشت او هم در شب قدری عجیب
روی تخت خواب یک استاد چاقویی شده
از : افشین یداللهی
برون نمی رود از دل خیال خام وصالت
اگر چه رفته وصالت ولی خوشم به خیالت
شبیه معجزه هستی پر از سوال و معما
هنوز مانده به ذهنم جواب خیل سوالت
به پشت شهر تو مانده نزاع ماهی و دریا
درون شهر تو یک کس نمی رسد به کمالت
شبی که با تو نشستم شروع زندگی ام شد
شروع تازه ی شعرم ، سرودن از خط و خالت
ببین که منتظرم باز دوباره مست تو باشم
عزیز بتکده باشی نگاه من به جمالت
اگر چه چیده ای از باغ ما فراوان سیب
بگو ز باغ تو چینم کمی ز سیب حلالت
وصال شهر تو باشم کنار خلوت باران
دوباره دل بسپارم به سایه های خیالت
محمد علی رستمی / وصال میانه ای
رحیم معینی کرمانشاهی :
سوختم در شوره زار عمر ، چون خودرو گیاهی
ناله ای هم نیست تا سودا کنم با سوز آهی
نیستم افسرده خاطر هیچ از این افتاده پایی
صد هزاران روی دارد چرخ با چرخ کلاهی
ابر رحمت را گو ببارد ، تا بنوشد جرعه آبی
ساقه خشک گیاه تشنه کام بی گناهی
من کیم ؟ جویای عشقی ، از دل نامهربانی
من چه هستم ، هاله محو جمال روی ماهی
من چه ام ؟شمع شب افروزی بکوی بی وفایی
مشعل خود سوزی و تا سر نبرده شامگاهی
من کیم ؟ در سایه غم آرمیده خسته صیدی
بال وپر بسته ، اسیر و بندی بخت سیاهی
جز صفای خاطر محزون ، ندارم خصم جانی
جز محبت در جهان ، هر گز نکردم اشتباهی
مو مکن آشفته آخر بسته جان من بمویی
مگسلان پیوند ، بسته کوه صبر من بکاهی
یا سخن با من بگو ، تا خوش کنم دل را بحرفی
یا نوازش کن دلم را با نگاه گاه گاهی
هیچ می دانی چه هامی دانم از چشم خموشت
رازها خواند دل من ، از سکوت هر نگاهی
داروی دردم تو داری نا امید از در مرانم
ای بقربان تو جان دردمند من الهی
معینی کرمانشاهی
معینی کرمانشاهی :
بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم
همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم
شب وروزم بسوز وساز بی امان طی شد
گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم
خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی
برون آرم سر وحالی به مرغان چمن گویم
مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها
غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم
بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم
نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم
از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم
تو می آیی ببالینم ، ولی آندم که در خاکم
خوش آمد گویمت اما ، در آغوش کفن گویم