عماد خراسانی :
اشکها آهسته ملغزند بر رخسار زردم
آرزو دارم روم جایی که دیگر بر نگردم
شاه مرغان چمن بودم ولی چون بوم بیدل
ناله ای گر داشتم در گوشه ی ویرانه کردم
روز وشبها رهسپر گشتند و افزودند دائم
شامها داغی به داغم روزها دردی به دردم
عهد کردم این پریشانی دگر با کس نگویم
گفت آخر با تو دردم اشک گرم و آه سردم
میروی و میروم پیمانه گیرم تا ندانم
من که بودم؟ یا چه بودم؟ یا چه هستم؟ یا چه کردم؟
عماد خراسانی
اشعار زیبا و ناب عماد خراسانی :
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
نیست دیگر بخرابات خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد
حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد
پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش
نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد
آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است
بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد...
عمادالدین حسن برقعی(عماد خراسانی)
بیژن ترقی (ترانه سرا) :
اگرگویم من از چشمان او افسانه ای را
حدیث چشم او ریزد به هم میخانه ای را
در این فصل گل ای ساقی که غم بگریزد از دل
چه سازم با غم عشقی که در دل کرده منزل
رسانی گر به من پیمانه ای را
رسانی گر به من پیمانه ای را
سر عقل آوری دیوانه ای را
درون سینه ام پرورده ام بیگانه ای را
به طوفان داده ام کاشانه ای را
به لبهایم رسان پیمانه ای را
اگر گویم من از چشمان او افسانه ای را
حدیث چشم او ریزد به هم میخانه ای را
زبس بر دل زدم سنگ محبت
برآید از دل آهنگ محبت
اگر خواهی که از خاطر برم غمهای هستی
مرا با خود ببر یک لحظه در دنیای مستی
رسانی گر به من پیمانه ای را
سر عقل آوری دیوانه ای را
بیژن ترقی :
کجاست عشق که تا قید آبرو بزنیم
به کوی میکده ها باز ، های و هو بزنیم
کجاست پیرهن ِ چاک ِ عاشقی که چو گل
ز خون دل ، می ِ گلگون سبو سبو بزنیم
بریده نای ِ صراحی و در برابر خلق
شراب ِ تلخ ِ جگر سوز تا گلو بزنیم
به جستجوی سپیدی ِ صبحدم ، همه شب
چراغ ِ اشک فروزیم و کو به کو بزنیم
ز عشق دوست ، چنان سینه پر کنیم از مهر
که حلقه بر در کاشانه ی ِ عدو بزنیم
غبار عقل بپوشیده دید ِ چشم مرا
مگر به گریه بر او رنگ ِ شستشو بزنیم
کجاست آینه رویی ، که چون بتابد روی
به سینه سنگ تمنای ِ عشق او بزنیم
به گریه شاخه ی ِ گلهای عاشقی شکنیم
به خنده بر لب ِ آن یار ِ تندخو بزنیم
امید ما همه این است تا مگر روزی
دوباره خیمه سر ِ کوی آرزو بزنیم
هل گردم، دل دیوانه اگر بگذارد
نخورم می، غم جانانه اگر بگذارد
گوشه ای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم
حسرت گوشهی میخانه اگر بگذارد
عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد
معتقد گردم و پابند و ز حیرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد
شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانهی دیوانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت #عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد
عمادالدین حسنی برقعی،
معروف به عماد_خراسانی
عماد خراسانی :
حال که تنها شده ام میروی
واله و رسوا شده ام میروی
حال که غیر از تو ندارم کسی
اینهمه تنها شده ام میروی
حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده ام میروی
حال که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شدهام میروی
حال که در وادی عشق و جنون
لالهی صحرا شده ام میروی
حال که نادیده خریدار آن
گوهر یکتا شدهام میروی!
حال که در بحر تماشای تو
غرق تماشا شدهام میروی
اینهمه رسوا تو مرا خواستی
حال که رسوا شدهام میروی
عماد_خراسانی
گرچه مستیم و خرابیم چو شبهای دگر
باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به شب های دگر
مست مستم مشکن قدر خود ای پنجه ی غم
من به میخانه ام امشب تو برو جای دگر
چه به میخانه چه محراب حرامم باشد
گر به عشق توام هست تمنای دگر
نشنیده است گلی بوی تو ای غنچه ناز
بوده ام ور نه بسی همدم گلهای دگر
باده پیش آر که رفتند از این مکتب راز
اوستادان بفزودند معمای دگر
می فروشان همه دانند عماد که بود
عاشقان را حرم و دیر کلیسای دگر
عمادالدین حسن برقعی (عماد خراسانی)