سلامم ماند از یاران نیامد
دلم دریا شد و طوفان نیامد
چرا گیتی چنین زایید ما را
که "عشق آسان" شد و آسان نیامد
دیشب نبودی من هراسان گریه کردم
امشب کنارت سهل و آسان گریه کردم
خندیدی امّا در دلت آشفتگی بود
محو نگاهت وه چه نالان گریه کردم
نوری طلعلع می زد از رویای پنهان
من هم برای قهر دوران گریه کردم
گفتی زمستانی شدی در فصل گرما
فرصت شد و بر این و بر آن گریه کردم
ابری رسید امّا کمی باران نیاورد
آتش گرفتم جای باران گریه کردم
گفتی زمانش می رسد بگذار و بگذر
بستم دو چشمم را چو طفلان گریه کردم
کشتار و قتل و غارت دنیا به ما چه ؟!
اینجا به فکر پوچ انسان گریه کردم
اندوه بی پایان تمام ای کاش می شد
می گفتم از شوقت خرامان گریه کردم
شوق « وصالت » شهر را در می نوردید
تا کس نگوید من هراسان گریه کردم
از : محمد علی رستمی (وصال)
پی نوشت :
وزن شعر
« مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن »
مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
سلامم ماند از یاران نیامد
دلم دریا شد و طوفان نیامد
چرا گیتی چنین زایید ما را
که "عشق آسان" شد و آسان نیامد
من و نی از "نیستان" دور ماندیم
نیستان دود شد باران نیامد
ز اول مشت من وا شد برایت
نوشتم «آب ، بابا » ... نان نیامد
به سختی کرد عادت درد هستی
طبیب آمد ولی درمان نیامد
دمادم بی سبب فریاد کردم
که گرگ آمد ولی چوپان نیامد
درون کوره راهی تا دم صبح
فقط دیو آمد و انسان نیامد
قطار برزخی فریاد سر داد
خطر آمد ، چرا دهقان نیامد
محمد علی رستمی
در سرای زندگانی جنگ قدرت تا به کی
این همه تعجیل کردن بهر ذلت تا به کی
با محبت دشمنی نابود و خنثی می شود
زندگانی بهر صلح است جنگ و نفرت تا به کی
ما که از اول همه اولاد آدم بوده ایم
بعد با شمشیر و ترکش مرگ عزت تا به کی
جنگ از آغاز خلقت یکه تازی کرده است
این همه فکر جدایی رو به سرعت تا به کی
می توان در اوج قدرت یک کمی آرام شد
تا به خود آییی که دیگر هتک حرمت تا به کی
زشت باشد هر که را در دل عداوت پرورد
مهربانی خوشتر است آزار و محنت تا به کی
عشق را فریاد کن تا گوش هستی بشنود
زندگی معنا پذیرد روز حسرت تا به کی
آسمانی می شوی با مهربانی خو کنی
بیش از نامهربان در جنگ سبقت تا به کی
ای وصال این شعر هم این گونه می گردد تمام
رشته ها را پنبه کردن فوت فرصت تا به کی
وصال میانه ای
برون نمی رود از دل خیال خام وصالت
اگر چه رفته وصالت ولی خوشم به خیالت
شبیه معجزه هستی پر از سوال و معما
هنوز مانده به ذهنم جواب خیل سوالت
به پشت شهر تو مانده نزاع ماهی و دریا
درون شهر تو یک کس نمی رسد به کمالت
شبی که با تو نشستم شروع زندگی ام شد
شروع تازه ی شعرم ، سرودن از خط و خالت
ببین که منتظرم باز دوباره مست تو باشم
عزیز بتکده باشی نگاه من به جمالت
اگر چه چیده ای از باغ ما فراوان سیب
بگو ز باغ تو چینم منم ز سیب حلالت
وصال شهر تو گشتم گواه کثرت باران
دوباره ره یسپارم به سایه های خیالت
از : محمد علی رستمی (وصال)
کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز ــ
به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز
بسا شگفت که ظرفیت ِ بهارم بود
منی که زیسته بودم مدام در پاییز
چنان به دام عزیز تو بسته است دلم
که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز
شده است از تو و حجم متین تو، پُر بار
کنون نه تنها بیداری ام که خوابم نیز
چگونه من نکنم میل بوسه در تو، تویی
که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز
هراس نیست مرا تا تو در کنار منی
بگو تمام جهانم زند صلای ستیز
تو آن دیاری، آن سرزمین ِ موعودی
فضای تو همه از جاودانگی لبریز
شکسته ام ز پس خود تمام ِ پُل ها را
من از تو باز نمیگردم ای دیار ِ عزیز!
"حسین منزوی"
حسین منزوی
شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی
جمــــع آیینه ها ضرب در تـــو ، بـی عدد صفر بعد از زلالی
می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهـــویی در چمنزار، پای تـــو ضرب در باغ قالی
چند برگی است دیوان ماهت ، دفتر شعرهای سیاهت
ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می شود ارتجالی
هرچه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت
مــی کند بـــر سبیل کنایت ، مشق آن چشـــم های مثـــالی
ای طلسم عددها به نامت، حاصل جزر و مدها به کامت
وی ورق خورده احتشامت ، هرچه تقویم فرخنده فالی
چشم واکن کـــه دنیا بشورد ، موج در موج دریا بشورد
گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی
حاصل جمـــع آب و تن تو ، ضرب در وقت تن شستن تو
این سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی
از : حسین منزوی
حسین منزوی :
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تاسحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبات را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افقها، علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم
غزلی از حسین منزوی