شاید به پر کبوتری بنویسد
یا بر تنه ی صنوبری بنویسد
شاید که هزار سال دیگر, مردی
شعری از من به دفتری بنویسد
+++++++++++++++++++++++++
با رفتن تو, به زندگی کردم پشت
من ماندم و حلقه ی طنابی در مشت
بگذار که فردا برسد, می شنوی
دیروز غروب, شاعری خود را کشت
++++++++++++++++++++++++
بر خاک نهم پیرهنت را ؟ هرگز!
این خاطره انگیز تنت را ؟ هرگز!
امروز سیاه پوشی ات را دیدم
فردای سپید بردنت را ؟ هرگز!
+++++++++++++++++++++++
آن روز که رفتن تورا می دیدم
از گریه چو برگ بید می لرزیدم
ترس من از آن بود که روزی بروی
آمد به سرم از آنچه می ترسیدم
++++++++++++++++++++++++
از فاصله ها هیچ نمی دانستم
از کار خدا هیچ نمی دانستم
آن روز که در کنار هم خوش بودیم
من قدر تورا هیچ نمی دانستم
++++++++++++++++++++++++
با این ره و این قدم نخواهیم رسید
تا ساحت صبحدم نخواهیم رسید
من هرچه که فکر می کنم, می بینم
هرگز من و تو به هم نخواهیم رسید
+++++++++++++++++++++++++
از دوست به جز وفا نمی دانستید
او را از خودجدا نمی دانستید
پایان تمام دوستی ها را من
می دانستم, شما نمی دانستید!
+++++++++++++++++++++++++
بی چاره تر از عالم و آدم هستیم
ماتم زده ای مثل محرم هستیم
نه گندمی و نه یار گندم گونی
ما هم دلمان خوش است آدم هستیم!
+++++++++++++++++++++++++++
عشق من و تو حرام شد هرچه که بود
قربانی انتقام شد هرچه که بود
دیگر حرفی نمانده با هم بزنیم
بین من و تو تمام شد هرچه که بود
از بیژن ارژنگ
پنجشنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 04:44