بیژن ترقی :
کجاست عشق که تا قید آبرو بزنیم
به کوی میکده ها باز ، های و هو بزنیم
کجاست پیرهن ِ چاک ِ عاشقی که چو گل
ز خون دل ، می ِ گلگون سبو سبو بزنیم
بریده نای ِ صراحی و در برابر خلق
شراب ِ تلخ ِ جگر سوز تا گلو بزنیم
به جستجوی سپیدی ِ صبحدم ، همه شب
چراغ ِ اشک فروزیم و کو به کو بزنیم
ز عشق دوست ، چنان سینه پر کنیم از مهر
که حلقه بر در کاشانه ی ِ عدو بزنیم
غبار عقل بپوشیده دید ِ چشم مرا
مگر به گریه بر او رنگ ِ شستشو بزنیم
کجاست آینه رویی ، که چون بتابد روی
به سینه سنگ تمنای ِ عشق او بزنیم
به گریه شاخه ی ِ گلهای عاشقی شکنیم
به خنده بر لب ِ آن یار ِ تندخو بزنیم
امید ما همه این است تا مگر روزی
دوباره خیمه سر ِ کوی آرزو بزنیم
هل گردم، دل دیوانه اگر بگذارد
نخورم می، غم جانانه اگر بگذارد
گوشه ای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم
حسرت گوشهی میخانه اگر بگذارد
عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد
معتقد گردم و پابند و ز حیرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد
شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانهی دیوانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت #عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد
عمادالدین حسنی برقعی،
معروف به عماد_خراسانی
عماد خراسانی :
حال که تنها شده ام میروی
واله و رسوا شده ام میروی
حال که غیر از تو ندارم کسی
اینهمه تنها شده ام میروی
حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده ام میروی
حال که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شدهام میروی
حال که در وادی عشق و جنون
لالهی صحرا شده ام میروی
حال که نادیده خریدار آن
گوهر یکتا شدهام میروی!
حال که در بحر تماشای تو
غرق تماشا شدهام میروی
اینهمه رسوا تو مرا خواستی
حال که رسوا شدهام میروی
عماد_خراسانی
گرچه مستیم و خرابیم چو شبهای دگر
باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به شب های دگر
مست مستم مشکن قدر خود ای پنجه ی غم
من به میخانه ام امشب تو برو جای دگر
چه به میخانه چه محراب حرامم باشد
گر به عشق توام هست تمنای دگر
نشنیده است گلی بوی تو ای غنچه ناز
بوده ام ور نه بسی همدم گلهای دگر
باده پیش آر که رفتند از این مکتب راز
اوستادان بفزودند معمای دگر
می فروشان همه دانند عماد که بود
عاشقان را حرم و دیر کلیسای دگر
عمادالدین حسن برقعی (عماد خراسانی)
به من بگو، بگو،
چگونه بشنوم صدای ریزش هزار برگ را ز شاخه ها؟
به من بگو، بگو،
چگونه بشنوم صدای بارش ستاره را ز ابرها؟
من از درخت زاده ام
تو ای که گفتنت وزیدن نسیم هاست بر درختها
به من بگو، بگو،
درخت را که زاده است؟
مرا ستاره زاده است
تو ای که گفتنت چو جویبارهاست، جویبارهای سرد
به من بگو، بگو،
ستاره را که زاده است؟
ستاره را، درخت را تو زاده ای
تو ای که گفتنت پریدن پرنده هاست
به من بگو، بگو،
تو را که زاده است؟
از رضا براهنی
من نمی دانم
پشت شیشه ها، زیر برگان درختان
این چه آوازی است می رانند عاشق های قایقران به سوی من؟
این چه آوازی است می خوانند به سوی من؟
و نمی دانم کنارم زیر ابر آتشین نور
کیست می خندد چو مستان در سکوت شب به سوی من؟
کیست می گرید چو مجنون در پناه عشق سوی من؟
و نمی دانم ز روی دیده ام گه رام و نا آرام
کیست می رقصد به سوی این دل آرام، نا آرام؟
مغز من کوهی است، این آواز
جوشش یک جویبار سرد از ژرفای تاریکی است
برف این آواز،
ذره ذره می نشیند بر بلند شاخه های پیکرم آرام
شاخساران درخت پیکرم از برف،
میوه هایش برف،
چون زمستان های دورِ کودکی، دنیای من، رویای من، پر برف
من نمی دانم چه دستی گاهوارِ عشق ما را می تکاند
و نمی دانم که این ناقوس های مهر را در شب،
کیست سوی بازوان و دستهایم می نوازد؟
کیست از اعماق تاریکی به سوی صبحگاه نور می آید؟
پشت شیشه، زیر برگان درختان، من نمی دانم،
این چه آوازی است می رانند عاشق های قایقران به سوی من؟
این چه آوازی است می خوانند سوی من؟
استاد رضا براهنی
پرنده پر زد و با پرزدن تمامت خود را پراند در پرواز
شعاع قامت سرخ مثلثش در نور
تناسخ همه اشکال هندسى در اوج
تناسخ همه اشکال آسمانى بود
گرفتمش که نیفتد،
به جاى افتادن،
پرید
پرنده پر زد و با پرزدن تمامت خود را پراند در پرواز
گرفتمش که نیفتد،
که بالهایش را
گرفتمش که نیفتد
به جاى افتادن،
پرید و پرزد و پرواز کرد
گرفتمش که نیفتد
که فکر مىکردم
که یک تلنگر ناچیز دست من کافىست
که بالهاش شکن در شکن شکسته شود
ولى پرید
پرید و پرزد و پرواز کرد
گشود راه هوا را به نوک منقارش
و سینه را پر از آفاق آفتابى کرد
گرفتمش که نیفتد،
به جاى افتادن،
پرید و پرزد و پرواز کرد بىپروا
پرنده پر زد و با پرزدن تمامت خود را نثار کرد به پرواز
رضا براهنی
گل بر گسترهٔ ماه